`

سفر


چقدر دوست دارم یه مسافرت یهویی برم. یه سفر دور، با خودروی شخصی، نه با قطار یا اتوبوس و یا هواپیما! مسافرتی که با ماشین خودمون برم خیلی کِیفش بیشتره. یهو از یه مسیری که داری میری، یه جا متوقف می کنی و پیاده میشی و یه نفس چاق می کنی.

تقریبا همه فکر می کنن مسافرت از جایی شروع میشه که به مقصد برسی. ولی برای من و خانوادم مسافرت از زمانی که تو ماشین نشستیم شروع میشه. شهر های زیادی رو با خانواده رفتم؛ رو هر شهر هم یه ویژگی براش گذاشتم. مثلا اصفهان شهر زیبا و تمیزیه، تا حالا هیچ شهری رو به تمیزی اصفهان ندیدم- حالا شاید اون زمانی که رفتیم شهرو تازه تمیز کرده باشن، ولی یهو همه ی شهر دارای این ویژگی باشه ،دیگه معلومه که شهر تمیزیه :)  - یزد،  شهر همیشه خندانه و خوش برخورد( البته مردم این شهر :دی) یا مثلا بندر عباس، شهری که خانم هاشون با حجاب یا پوشش مخصوص خودشون، همیشه یه وری روی موتور میشینن. و بلاخره مردم خونگرم و البته شــادکردستان. وقتی قدم به این استان زیبا بزارید، می بینید که چقدر مردم زنده دلی هستن. پوشش مردان کردستان بسیار زیباست. اگه فقط اسمی از مردان بردم ، چون متاسفانه دیگه خانم های ایرانی میل و رغبتی برای پوشیدن لباس های محلی ندارن( البته این قضیه در مورد شمالیا یا جنوبیای عزیزمون صدق نمی کنه)

موسیقی کردی یکی از زیباترین موسیقی های ایران زمینه.از کنار هر مغازه یا ماشینی که عبور کنی حتما صدای موسیقی گوش نواز و شاد کردی رو با صدای بلند میشنوی. 


+وای که چقدر دلم خواست. من عاشـق مسافرتم، مخصوصا از نوع گروهی و دسته جمعیش. 

+الان من هوس مسافرت کرد😭

+مسافرت میدوست، ولی مسافرت منو ندوست😭



۳ نظر

فوبیا یا ترس بیش از حد


خاطره ی پدرم از طفولیت بنده :)  :

سه  چهار سالت بود. فصل تابستون بود و هوا خیـلی گرم. واسه همین شبا تو حیاط می خوابیدیم.

کار یکی دوسال هم نبوده، هر سال تابستون که می رسید بازار خوابیدن تو فضای باز هم داغ می شد.

تو یکی از همین شبها، وقتی همگی خواب بودیم، یهو با جیغ تو از خواب پریدیم!

وقتی بیدار شدم دیدم داری گریه می کنی و هی لباساتو تکون میدی. این اولین باری بود که می دیدم داری همچین کاری می کنی. اومدم کنارت و بغلت کردم گفتم: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ خواب بد دیدی؟

آروم نمیشدی، هی لباساتو می تکوندی! گفتم: چیزی زیر لباسته؟ هق هق می کردی و می گفتی: مو مو مورررررچـــــــــــــــ ه!


+اونجاست که پدرم منو بغل می کنن و یه ریز می خندن. آخه خنده هم داشت دیگه!کی رو دیدین که از مورچه بترسه!؟

سالها از این خاطره میگذره ولی این ترس همچنان...

پدرم نمیدونستن شاید همین ترس کوچولو بعدها تا نوجوانی و جوانیه دخترش همراهش باشه!

شاید به زعم خیلیا، لوس بازی، شیرین شدن واسه خونواده یا هر چیز دیگه باشه، ولی عیـــــــــن حقیقته! 

هنوز که هنوزه این موجود کوچولو رو که میبینم، می ترسم، بدنم مور مور میشه، دوس دارم زیر پا لهشون کنم ( با اینکه می دونم اذیت و آزار حیوونا خیلی گناه داره) 


+ تقریبا تا ده سال پیش، خونه ی پدریِ پدرم زندگی می کردیم. خونه ی پدریشون خیــــلی بزرگه، راحت سه تا ماشین جا میشه^_^ حالا این خونه به این بزرگی حتما یه باغچه هم داره دیگه! باغچه هم که خونه ی انواع و اقسام جک و جونوره، و بزرگترین دشمن من! مــــووووووررررچـــــــه!



یا مَنْ إسْمُه دَواء وَ ذِکْرُه شِفاء ...


۳ نظر

...


دیشب بد خواب شدم و به دنبال اون امروز دیر از خواب بیدار شدم و از کارام عقب افتادم!

همیشه عادت دارم قبل از اینکه از سر جام بلند بشم، گوشیمو چک کنم.

وقتی پیامی برام میاد میگم یا ایرانسل بیکاره! یا از این پیامکای تبلیغاتیه!

ولی هیچ کدوم از اینا نبود ^_^

یه دوست عزیزی برام پیام زیر و فرستاده بود 😍 

الان یه انرژی مضاعفی از این پیام گرفتم😊



اغلب فکر می کنیم

اینکه به یاد کسی هستیم

منتی است بر گردن آن شخص

غافل از اینکه اگر به یاد کسی هستیم

این هنر اوست نه ما!

به یاد ماندنی بودن 

بسیار مهم تر از به یاد بودن است.


۳ نظر

آخه چرا !؟


من خیلی رفت و آمد و دوست دارم ^_^ یعنی شده خونمون مهمون اومده بعد با همون مهمون رفتم خونشون :) به قول خواهرم: «محبوبه عجب دل خجسته ای داری!»

تو پرانتزم بگما که هر مهمونی نه! مثلا با دختر عموهام یا خاله هام بیشتر این رفتار ازم سر می زنه.

در کل وقتی با یه جمعی بهم خوش بگذره، سعی می کنم بیشتر باهاشون باشم.نمونش چند روز پیش بعد از یه دورهمی معمولی که داشتیم، من و خواهرم به همراه دخترعموهام حاضر شدیم که بریم بازار ( ما خانم ها هم که عشق بازار و خرید*_* )

شاید قصد خرید نداشته باشیم ولی همین بیرون رفتنا بهمون روحیه میده :دی

تقریبا همه یه تیکه واسه خودشون خریده بودن، الا من! ( اصلا مشخص نیست که خسیسم، نه؟ 😀)

خب چیزی لازم نداشتم، ولی خیلی گشتم دنبال یه دفترچه با برگه های کاهی! ولی چیزی پیدا نکردم :(

دیگه مجبور شدم دست به دامن خواهرم بشم. 

امروز دوباره از سر نا چـــــــــــــــاری( واقعا از رو مجبوری بود :)  )  رفتم خونشون.

یادمه یه سر رسید با همین مشخصات واسش آورده بودن!

بعد از حال احوال، رفتم سر اصل مطلب( سلام گرگ بی طمع نیست😊) ازش سراغ سررسید و گرفتم. ایشونم بعد از کمی گیج بازی و حرص در آوردن بنده! با یه لبخندِ به پهنــــــــــــــــــــــــــــــــــــای صــــــــــــورت بلند شدو رفت تو اتاق که واسم بیاره.

خلاصه که چشمتون روز بد نبینه؛عشق خاله زده تمام سررسید عزیزمو( کی صاحبش شدمو خودم خبر ندارم :دی ) با خودکـــــــــــار خط خطی کرده!

آخه کی به بچه ی دو ساله خودکار میده !؟ 

خو حداقل مداد میدادی، خودم میشِستم و دونه دونه یا خط به خطشو پاک می کردم دیگه،اه :/


یادش بخیر

دفتر کاهی های دهه ی۶۰ و اوایل دهه ۷۰ 

کیا یادشونه!؟


۲ نظر

شهر زیبـــــــا


یادآوری خاطره ای که چند روز پیش توجهمو به خودش جلب کرد.

رو نیمکت ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و به مردمی که در حال رفت و آمد بودن نگاه می کردم. 

از کنارم رد شد و سمت چپ من نشست. ایستگاه زیاد شلوغ نبود. من بودم و یه آقایی که بچشو رو پاهاش خوابونده بود به همراه همسرش که با کمی فاصله از من نشسته بودن! عادت به گوش کردن حرفای مردم ندارم، یا حتی نوع بدترش، دید زدن گوشی بغل دستیم! اما بارها شده نگاه فرد کناریمو هنگامی که سرم تو گوشیم بوده رو متوجه شدم! 

دختری هم سن و سال خودم، چادری از نوع شالدارش! اینها منو متعجب نکرد؛ بلکه تصویریست که این روزا بیشتر دارم می بینم. تصویری که در آن دختران چادری با صورت های نقاشی شده زینت بخش شهرم شدن! شهری که هر روز به سمت حرم امام مهربانی ها با دستی که بر روی سینه قرار می گیرد، سلام گویان ارادت خود را بر آستانش نشان می دهیم. اما واقعا این نشانه ی ادب ماست؟ اینکه تا حرمو و ببینیم سر به زیر شویم و دست به سینه سلام بدیم؟! 


خدایا همین بود آخر الزمان که پیامبر (ص) و ائمه اطهار (سلام الله علیها) ازش یاد می کردن؟ اینکه بی غیرتی تو شهر بیداد کنه؟ اینکه بی حیایی از سروکول شهرم بالا بره؟ اینکه ســـــاق، بشه شلوار؟! اینکه بلوز خونه بشه مانتوی جلو باز؟! اینکه شال بشه یک وجب و به قول پدرم انگاری کلیپس و نا محرم نباید ببینه! اینکه اگه اعتراض کنی، انگ امل بچسبونن رو پیشونیت؟! اینکه اگه معترض بشی، بگه:« مقصر اصلی تولید کننده ها هستن! من نپوشم یکی دیگه اینا رو می خره و می پوشه، پس به حال شهر هیچ فرقی نمی کنه»!!

.

.

از رو بیکاری نشسته بودم و سالنامه ای که جلد چرم قهوه ای داره رو باز کردم و مطالبشو میخوندم. عادت دارم یادداشتها یا مطالب جذابی که از رو کتاب یا روزنامه ای توجهمو جلب میکنه رو از آخر دفتر می نویسم( ابتدای دفترمو اشعار یا متن های ادبی زیبا  رو می نویسم )

رسیدم به این جمله از سلمان در کتاب پنجشنبه ی فیروزه ای:

«اصلا نمی تونم هضم کنم که یک آدم، چادر سرش کنه، آرایشم بکنه. اگه خواستی به حرف خدا بگی چشم، دیگه ان قلت نیار، درست بگو چشـــــم!»


+خدایا دین و ایمان و بخوای تو این دوره و زمانه حفظ کنی خیلی سخته، خیــــلی!

+خدایا بزار مردم هر چی می خوان بگن! تو منو تنها نزار :) نگاه مهربونتو ازم دریغ نکن :)


۴ نظر

عزاداری!


چقدر این ضرب المثل را قبول دارید؟

کسی که کتابی را قرض دهد احمق است و کسی که کتاب را پس بدهد احمق تر!


تقریبا دو سه هفته ی پیش دختر عموم، یکی از کتابهامو به امانت گرفت. راستش قلبا راضی به این کار نبودم، چون میدونم از کتابام مراقبت نمی کند، و هم اینکه اون کتاب یک کتاب معمولی (حداقل واسه من) نیست!

من رو کتابام خیلی حساسم. وقتی می خونمشون، با احتیاط ورق می زنم، یا جلد کتاب و تا نمیزنم، حتی گوشه ی کتابامم تا نخوردن.بعد از خریداریشون، بدون معطلی جلدشونو کاور می گیرم، حالا یا چسب کاری یا از جلد بازاری استفاده می کنم. خلاصه که مثل فرزند نداشتم ازشون مراقبت می کنم.😂

خیلی زورِ، کتابتو بدی دست کسی که میدونی، معنی مراقبت از کتابو درک نکرده.

هیچ جوره هم نمی تونم بهش بگم نه! نه اینکه با این کلمه نا آشنا باشم، نه؛ ولی به دلایلی نمی تونم بهش ندم.

هفته ی پیش ازش خواستم یه هفته کتابو بهم بده لازمش دارم. اونم قبول کرد و کتابو واسم فرستاد.

ولی الان وقت جدایی فرا رسیده، امروز باید بهش برگردونم تا کتاب نازنینمو بخونه!

+ امیدوارم که بخونه، نزنه مثل یکی دوتا کتاب آموزشی که بهش دادم، جلدشو از وسط دونیم کنه! دلیلشو ازش پرسیدم گفت:«با ... داشتم کتابتو نگا می کردم که یهو جلدشو کشید و پاره شد»

خلاصه که کتاب نازنینم الان پیشمه و با هر خطی که دارم تایپ می کنم یه نگاهم به کتابم می اندازم. الان سالمه و خداعالمه تا چند وقت دیگه که باز، دستم برسه همینجوری سالم می مونه یا نه!!


+کتاب نازنینی که دارم براش عزاداری می کنم « پنجشنبه ی فیروزه ای» هستش.

+چه جمعه ی کسالت باریه، به خاطر مامانم نمیتونم برم بیرون 😢 

+خیلی هم بد نشد، می تونم به کارای عقب افتادم برسم😀

+من اون ضرب المثل بالا رو قبول دارم پس الان من...!

+امیدوارم دختر عموم این ضرب المثلو نشنیده باشه :دی


۱ نظر

موسیقی صبحگاهی


امروز صبح وقتی گیج خواب بودم، صدای بلند تلویزیون منو بیدار کرد.
بر خلاف همیشه که اون موقع از صبح صدای تی وی کم بود، ولی امروز زیاد بود!
خوانندشو  نشناختم‌، ولی موسیقی فوق العاده ای بود ^_^ جوری بود که منو از داخل اتاق به بیرون کشوند.
هم متن و هم موسیقی عالین ^_^


متن آهنگ تیتراژ فیلم سیانور

بر تو و آن خاطر آسوده سوگند
بر تو ای چشم گنه آلودِ سوگند
بر آن لبخند جادویی، بر آن سیمای روشن
کز چشمان تو افتاده، آتش بر هستی من
عمری، هر شب در رهگذارت
ماندم چشم انتظارت
شاید یک شب بیایی
دردا تنهای تنها
بگذشت بی تو شبها
در حسرت و جدایی
عاشقی گم کرده ره بی آشیانم
مانده بر جا آتشی از کاروانم
زین پس محزون و خاموشم
عشقت خاکسترم کرد
در دست باد پاییزی 
نشکفته پرپرم کرد
نشکفته پرپرم کرد





۱ نظر

دورهمی...


دورهمی نه، دووووووورهمــــــــــــــــــــــــــــــی!

میگید چه فرقی داره؟! برید ادامه ی مطلبو بخونید تا متوجه تفاوتش بشید.


دیشب بعد نماز مغرب، با مامانم تو خونه شسته بودیم که مامان خانم گفتن می خوان یه تلفن به مامانشون که مامان بزرگ بنده میشن بزنن و احوال بگیرن، با اینکه جمعه خونشون بودیم! تلفنای اونا رو هم من می دونم دیگه، میگن پنج دقیقه صحبت کنیم تمومه، همین که بفهمن حالشون خوبه و پاشون یا کمرشون دردش کمتر شده، تموم می کنن.ولی همیشه بیشتر از این زمان میشه! مامانم اول از همه احوال ایشونو می پرسن، بعد یکی یکی نوبت خواهر برادرا می رسه. از خان دایی جون که بزرگتر از همه ست شروع میشه تا خاله کوچیکه که با مامان بزرگم تو یه خونه زندگی می کنن. 

تو همین مکالمات معمولی بودن که مامانم گله گی می کنن چرا خونه ما نمیان؟ به قول مامانم هر رفتی یه اومدنیم داره دیگه!

 همین حرف ایشون یا بهتر بگم تعارفشون باعث میشه که به رگ مامان بزرگم بر بخوره و تعارفو رو هوا بزنن! نمیدونم ولی فکر کنم مامانم یه تعارف زدن، چون بعد از قطع شدن تماس یه خورده رفتن تو فکر.

حالا من چـــــــــــــــــــــــی بپوشم؟!

به قول نقی معمولی: ... وِلَکِنْ...

حالا چــــــــــــــی درس کنیم؟

مامان واسه ناهار خورشت مرغ به همراه بامیه! رو پیشنهاد دادن( وای که چقد از این موجود سبز رنگ بدم میاد، نعمت خدا :دی)

منم به عنوان یه کدبانوی فسقل_در برابر مامانم_ پیشنهاد یه نوع دسر رو دادم، هم ساده باشه و هم زیاد تجملاتی نباشه...

همه چیز داشت خوب پیش می رفت، طبق برنامه ریزی. 

صب کی بیدار شدمو چیکارا کردمو تا کی کارام تموم شد مهم نیست؛ مهم اینه چه گُلی کاشتم. زدم جهاز مامان خانمو ناقص کردم!

قضیه از این قراره، تو آشپزخانه مشغول بودم، که هواسم پرت میشه و دستم میخوره به ظرفی که رو اُپن واسه کرم کارامل جدا گذاشته بودم. یه دیس قدیمی که رو جهاز مامانم بوده، باقیشو میتونید حدس بزنید دیگه( کاش بازم از این چینی بندزنا می بودن) ظرف بخت برگشته تیکه تیکه شد!... عذرخواهی های مکرر من از مامانم، باعث میشد داغ دلشون تازه بشه و ظرفایی رو که قبلا و یا بعدا می خوام بشکنمو، عین پتک تو سرم میکوفتن. حالا مگه دعواهاشون تمومی داشت!

+خب مامان جان برین به کارتان برسین، بزارین منم گندی رو که زدمو جمع کنم :دی

+ فقط خداروشکر، منو نزدن و گرنه میدونید که مامانا رو جهازشون چقدر حساسن.

از رو مجبوری، کرم خوشکلمو گذاشتم تو بشقاب گل قرمز.

حالا زمان مهمون بازی بود. غیر از مامان بزرگمو خاله جون، بقیه ی خاله هامم اومده بودن! و ماهم بی خبر! مامان که خیالش راحت بود، چون همیشه غذا زیاد درس می کنند تا یه وعده بعدشم راحت باشن ( شاید از رو سیاستشونه، ولی اخیرا دانشمندای بیکار اونور آبی به این نتیجه رسیدن که غذایی که دوبار گرم بشه خطرناک و اینا.. برید بقیشو خودتون تحقیق کنید و اینا خخخ)

خلاصه همه چی خوب بود ولی دسرم کم اومد، البته تقصیر خودشون بود دیگه، وقتی بی خبر یهو میان، همین میشه دیگه.


۱ نظر

تولد :)


این یه پست قدردانی و تبریک تولد به یه دوستِ! دوستی که دوستیمون تو دنیای حقیقی به وجود نیومده.

از طریق یه سایت دوستداشتنی باهاش آشنا شدم. و بعد با وبلاگش ^_^
دوستی که میدونم دوستی و همراهی با اون به من آسیب نمی رسونه. با توجه به شناخت دو سه ماهه ای که ازش دارم، میدونم که دنیام به دنیاش نزدیکه.
عاشقانه آقامو می پرسته. وقتی نوشته هاشو می خونم یه حس آرامشی بهم منتقل میشه.
فعالیتش تو سایت کمتر شده ولی خوبه که آدرس بعدیشو دارم ^_^
.
.
.
 
+ کتاب «پنجشنبه ی فیروزه ای» رو مریم سادات بهم معرفی کرد. که ازش خیلی خیلی مچکرم ^_^
+ تا حالا زیارت جامعه ی کبیره رو کامل نخونده بودم، چه برسه به اینکه بخوام معنی یا تفسیرشو بخونم! که بازم مدیون معرفی مریم سادات هستم.

+ مریم سادات عزیزم تولدت مبارکـــــــــــــــــ *_*




+فردا وفات حضرت معصومه (سلام الله علیها) ست، تسلیت میگم.
۴ نظر

تفریح دو نفره :)


همه ی ما می دونیم که بازی با بچه ها ما رو از دنیامون دور می کنه.
یهو کوچولو میشیم، طرز صحبت کردنامون تغییر می کنه، غم و غصه هامونو فراموش می کنیم، وارد یه دنیای دیگه میشیم، باهاشون مثل خودشون بازی می کنیم رو دوتا دستامون خم میشیم و واسشون اسب میشیم، با هم نقاشی می کشیم، تو نقاشیامون شده حتی خورشید و آبی بکشیم، هر بخش از خونه رو یه رنگ بکشیم و ...
اینا به کنـــــــــار... 
حالا اگه با یه بچه ی دو ساله آشپزی بکنی که دیگه چه شود !
نمی دونم تا حالا تجربشو داشتین یا نه ولی اگه تجربه نکردین پیشنهاد میدم حتما این کارو بکنین.قول میدم بهتون خوش بگذره ^_^

امروز با خواهر زادم که فقط دو و نیم سالشه رفتیم تو آشپز خونه و کاپ کیک درست کردیم.
انقدر هیجان انگیز بود که هر چی بنویسمم نمی تونم حال اون موقمو براتون توصیف کنم.
یه نیم ساعت، سه ربی رو با هم گذروندیم. به من که خیلی خوش گذشت.
منِ ناوارد اول از همه  دو تا تخم مرغو دادم دستش، برگشتم که ظرفشو بیارم، صدای شکستن تخم مرغای بخت برگشته به گوشم رسید! بعععععله عشق خاله همونجا با اینا بازی می کنه و در جا میشکونتشون :|
نمیگم ناراحت نشدم، اتفاقا یه کوچولو عصبی شدم آخه رو فرش ریخت! ولی بعدش با زبون خودش بهش توضیح دادم که: 
اولش: 
- وااااای یشنا! چیکا کَیدی؟! حالا ژواب مامانی یو چی بدم؟ / کمی نـــــازو چاشنی این متن بکنید و با صدای بچه گانه بخونید تا گل لبخند رو لباتون بشینه :)
*_* اونم همینجوری نیگام میکرد و ذوق داشت!
- کوشولوی خاله عب نداله، ولی نباید الان میشکوندی، بیا تو این بشکن ( یه کاسه ی بزرگ کریستالی)

چون بلد نبود، دستای کوچولوشو گرفتمو کمکش کردم که بشکنه. یکمش دوباره رو فرش ریخت و بقیشو تو ظرف.
خلاصه که با یکم پلشت کاری تونستیم کاپ کیکای خوشمزه ای رو درست کنیم/ جاتون خالی :)

+وقتی خوردیم یادم اومد که عکس نگرفتم، واسه همین شرمنده عکسی در کار نیست :)
خسته نباشم من :|
۲ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان