`

قلب شکسته


هانیه یکی از چند دختر با محبت کلاسمه

توی کلاسم دو تا هانیه دارم

یکی ساداته و دیگری عام

منظور من دومیه ست

مامانش مریضه :'(

توی خونه ایم که مادر مریض باشه وضع مشخصه :'(


خدایا

تو رو به پهلوی شکسته مادر

با اون لحظه ای که بین در و دیوار بودن

به اشکهای غریبانه علی

قسمت میدم هیچ مادری در بستر بیماری نباشه

آمین


+ بچه ها، دعاش می کنید مگه نه؟

خیلی خیلی دعاشون کنید.

۹ نظر

گذری بر جشن دیروز/چون حاوی مقادیری :دی عکس میباشد، صلاح دونستم رمزی باشه) رمز سال تولدم به میلادی :دی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حداقل بند آخرو بخونید : )


فردا جشن سه ماهه داریم، که بچه هامون نشون بدن این چند وقته چیا یاد گرفتن و انگاری توی همه مهدا رسمه! قرار بود اول دی بگیریم ولی سالن پیدا نمی شد یا اینکه برنامه های مدیرمون توی اون روزایی که سالن اوکی بود، نمیومد خلاصه جور نمیشد تا ۲۶ دی که فردا باشه! ( حوایی! تولدت مبارک بالام جان *_* / تبریک تولد خاصیه مگه نه؟ : ))  )


توی این چند وقته فشار زیادی رومون بود اینکه بچه ها رو هماهنگ کنیم که می دونید چقدر کار سخت و طاقت فرساییه.. امان از این فسقلای تخس مگه یه جا بند میشن :/ به هر ضرب و زوری که بود رسوندیمشون ولی بازم استرس داریم (تمامی پرسنل مهد)


+ صبح که از خواب پا شدم وقتی صورتمو لمس کردم متوجه یه زایده ی(یا ضایعه؟! :|) دردناک روی نوک بینیم شدم -_- انگاری یه جوش زیر پوستی به چه بزرگی قراره متولد بشه ://// آخه جوش هم انقدر نفهم :// نمیدونه فردا جشن داریم و مامان و بابای کوچولوهامون قراره بیان :/ اه...


++ شوهر دوستم یه شارژر برام آورده ولی یادش رفته توی مغازه امتحان کنه و خراب از آب در اومده :/ گفته فردا بیار برات عوضش کنم ( بازم مرسی اه.. :/ )


+++ این چند وقته خیلی بد اخلاق شدم (الان باز نسیم میاد و میگه اخلاقت همینجوری بوده -_-  : ))))   ) کلی جیغ جیغ کردم سر کوچولوهام :|| آخه هی شیطنت می کردن، مام وقت چندانی نداشتیم و کلی برنامه داریم واسه جشن که باید انجام بدن :/ 


دیگه...


اهان..

میگن سلامتی تاجیه که فقط اونایی که فاقدشن، میبینن.

برای دوستی از دوستانم دعا کنید

دعا کنید که خدا این تاج سلامتی رو روی سرش قرار بده

برای دلش قرار بخواین که خدا نور محبتشو به دلش بندازه و دل ناآرومشو آروم کنه.

خواهان قرائت یه حمد شِفا رو دارم.

میدونم که اجابت می کنید : )

ممنونم از مهربونی تک تکتون


و من الله التوفیق : )

۱۰ نظر

شمسه (یک شونزدهم)


بی دقتی تا چه حد آخه

بازم همون ایرادای قبل

سخته

خیلیم سخت و گیج کننده ست



خودم وقتی نگاه می کنم (قبل از موعد) چیزی متوجه نمیشم

اما همین که میبرم پیش استاد، با نگاه اول میگن اینجا یا اونجاش به کلیت کار نمیاد! 

حتا وسط کلاس یکی از هم دوره ایام گفت محبوبه اجازه میدی من یه موردو بگم

گفتم چرا که نه

برگشت گفت این گلش بزرگه و به این فضا نمیاد!

گفتم اصلا خودم متوجه این مورد نشدم :(


+ خدایا کی میشه من کارم اوکی شه استاد بگن این طرح اجرا بشه ^_^

و این جمله استاد یعنی آغاز مرحله رنگ آمیزی  *_*



۸ نظر

گزارش کار


امروز تا یک و ربع مهد بودم

یکم کارامو سر و سامون دادم و همونجام نمازمو خوندم و راه افتادم. فراموش کرده بودم امروز یکشنبه ست و مامان، خونه بابا جونه (بی بی مرحوم) هر لحظه امکان اینو می دادم که بابا بهم زنگ بزنه و بگه چرا نیومدی؟ بدو بیا ناهار. پس بند کتونیامو محکم تر کردم و تند تر راه رفتم (غُلو 😁) که زودتر برسم.

همیشه وقتی به سر کوچه مون می رسم اولین چیزی که نگاه می کنم اینه که عروسک بابا دم در خونه هست یا نه (واسه اینکه بفهمم بابا اومدن یا نه 😂) جلو در خونه پارک نبود. کلید رو توی قفلی در چرخوندم و وارد حیاط فسقلیمون شدم. کیفمو همونجا کنار در ورودی گذاشتم و رفتم خونه بابا جون. 

از بعدِ فوت بی بی، حال بابا جون خوب نیست :( 

ولی امروز بهتر بودن 😍 یکم کنارشون نشستم و صحبت کردیم و اومدم خونه.

اومدن من به خونه همانا و پهن بودن سفره که نشون میداد بابا ناهار خوردن و رفتن، همان. خیلی گشنه شده بودم. امروز با بچه هامون کاردستی جوجه های رنگی با سر بطری پلاستیکی درست کردیم 😍 فرم زرشکی مهد رو با لباسای تو خونه ای عوض کردم و دستامو شستم و نشستم پای سفره. اما چه خوردنی :( باید گزارش کار رد می کردم و مامانای بچه هامو از فعالیت امروز با خبر می کردم. اگر یکم دیر تر بفرستیم از طرف مدیرجانمون توبیخ میشیم 😂 خلاصه تا عکسا رو فرستادم و متن همراهشو نوشتم غذام سرد شده بود 😐 


+ همونو سرد خوردم

حالا یکیتون (لطفا) بیاید برای جمع کردن سفره 😊 با تشکر 🙏


++ دیگه نگید چرا از خاطراتت نمی نویسیا 😂 اینم گزارش امروز 😉

۳ نظر

لبخند بزن بی بهانه


به لبخند تو شهر زیبا می شود


+ نویسه هایی با عناوین مختلف در مورد "لبخند"

که در جای جای مشهد مقدس می تونی ببینی


۵ نظر

قاب بزرگ



برای منی که طرحام ریزن گل و برگام کوچولوین

درشت کار کردن یکم سخته

یه تجربه جدیده و میدونم که از پسش بر میام : )

مگه نه؟


+ اندازه فونت :دی


۱۹ نظر

اندرمصائب داشتن دوستی خشن و بی اعصاب 😂


پیام داده که خوبی میگم آره

وقتی اومده بود مشهد برام قوتو آورده بود به سفارش مامانش 😍

گفت می خوری؟ گفتم آره هر روز

میگم و میگه

آخر سر بهم میگه چرت و پرت نگو 😒


مدیونید اگه فکر کنید از ماهی تابه ش ترسیدم و راه به راه میگفتم چشم، چشم 😐

+ تو از کی انقدر با من ندار شدی؟ 😂

۵ نظر

در بهار زندگی احساس پیری می کنم...


خسته و کسلم، حتا یه دوش آب گرم هم سر حالم نکرد و نتونست حالمو جا بیاره
توی اتاقم موهامو از توی حوله در آوردم و حوله رو از جالباسی آویزون کردم. قسمت جلوی موهام کوتاهه، میریزه جلو صورتمو و تا حدودی جلوی دیدمو می گیره. حتا حوصله ندارم دستمو بیارم بالا و هدایتشون کنم به پشت گوشم، تا می خوام بیام بیرون و فضای بین در اتاقم و یخچالی که به درگاه اتاق کوچیکم نزدیکه، رد کنم، چشام سیاهی میره و با پهلو می خورم به دستگیره در فقط صدای کوبیدن در و آه من سکوت خونه رو میشکنه

+ کاش میشد مقیم حرمت باشم.

حس بد، منفی یا هر چیزی که بشه گفت


بعد از دیدن کلیپ کتک خوردن دختره توسط اون حیوون، از دختر بودنم متنفر شدم از جنس ضعیف بودنم، از بی عقل بودنم، از نگاهی که پسرا به دخترا دارن و از...

وقتی بر می گشتم خونه از کنار هر پسری رد می شدم حس می کردم یه پوزخندی رو لباشونه، نمی دونم شایدم اشتباه می کردم ولی حس خوبی نداشتم و سعی می کردم بیشتر از قبل سرم پایین باشه :(

آدم انقدر حیوون

انقدر پست

از وقتی دیدمش عصبیم، قلبم محکم تر و تند تر می کوبه


هنوزم صدای التماسش توی گوشمه :(

۱۳ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان