`

به صرف یه دسر خوشمزه برای مهمونی هاتون :دی



"سان شاین" هستن ایشون

یه دسر خوشمزه با ظاهری زیبا

خیلیم راحت درست میشه

مواد اولیه شم ارزون و بصرفه ست، چیز خاصی نداره

 

ژله در سه رنگ

بستنی میهن (من موزی استفاده کردم)

و خامه قنادی

شوکو رول، ترافل و سس شکلات و تکه های میوه هم به دلخواه که من فقط شوکو رول و موز داشتم :|


ژله هاتونو طبق دستور آماده می کنین و میذارید ۵-۶ ساعت درون یخچال تا خوب ببنده

 بعد مثل ژله خرده شیشه مکعب مکعب برش میزنید.

با قاشوق اسکوپ، بستنی توپی در میارید و میریزید درون جامی که ژله ریختین


+ ژله، بستنی و تکه های میوه رو طبقه طبقه درون جام می ریزید 

 در آخر با خامه قنادی و شکو رول و ترافل اینا تزیین می کنید 

و میذارید تو یخچال

 به همین راحتی : ) 

نوش جان.


++ آبجی خانم و یسنا اومده بودن کمکم

ولی از وقتی اومدن یا بستنی ناخنک میزدن یا ژله می خوردن

تنهایی درست کنید بهتره :|

۱۱ نظر

به پایان آمد این دفتر (منظور سال ۹۷ :دی)


چقدر زور زد تا ما رو از پا دربیاره غافل از اینکه پوست کلفت تر اونی هستیم که خم به ابرو بیاریم. گذشت... با تمام لحظات شیرین و تلخش گذشت.
امسال
 اولین شاخه گلو از محمد قاسمِ پیش دو دریافت کردم. یه رز قرمز، روز معلم. 
تابستون، اولین باری بود که با پیشوند مربی دیکته حقوق دریافت کردم و اولین باری بود که مسئولیت بیست شاگردو از اول مهر ماه با قبول اینکه حروف الفبا رو به صورت فارسی یاد بگیرن، پذیرفتم.

دِی...
این ماه دوست نداشتنی...
اشک و ناله و ضجه... چه روزای بدی بود. حتا فکر کردن و نوشتن دربارش آزارم میده... "بی بی" رو مهمون یک صلوات میکنید؟

و حالا هم روزهای پایانی امسال

امیدوارم سال پیش رو، سالی پر خیر و برکتی برای مردم م باشه
پر از شادی و لبخند. 
کوچولوهامون از این شاد بودنه بیشتر سهیم باشن
خداوند به پدران و مادرانمون عمر با عزت بده و هیچ کدومشون خار بالین و محتاج فرزند نشن... که بی بی این اواخر عمر محتاج و زمین گیر شد :((
مجردامون یه عشق نابو تجربه کنن و کنار عشقشون خوشبخت بشن (این وام ازدواجم همون لحظه ای که لازمش دارن، بهشون بدن نه نوشدارو بعد از مرگ سهراب) مرسی اه :/
متعهلامونم قبل از اینکه فیلشون یاد هندستون کنه یادشون بیفته زیر چه ورقی رو امضا کردن و به کی تعهد دادن! 

و کلام آخر (با لحن مدیری/دورهمی)
از نود و هشتِ جان خواشمندم آروم و سر به زیر باشه
شیطنت بکنه اما جگرمونو در نیاره
آتیش بسوزونه ولی آتیش پاره نباشه
و اینکه شاید شعار به نظر بیاد ولی، صلح... و ما ادراک صلح
خدایا صلح، صلح صلح. 


دقت کردین انتهای این دفتر هزار نقشو با نام مولا علی به پایان می رسونیم و دفتر بعد و سال بعد رو با نام دخترشون آغاز می کنیم؟  (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)

زینبی باشید : )
عیدتونم مبارک 🌹
۰ نظر

اولین تجربه رنگامیزی


دو ساعت بعد از اینکه از مهد اومدم خونه مقوامو زدم زیر بغلم و رفتم حرم.

هوا، خنکِ رو به سردی میزد و هر لحظه امکان اینو میدادم که بارندگی دوباره از سر بگیره و کاور مقوام خیس بشه، کافیه یه قطره آب روی مقوا ماکت بریزه، قشنگ باد میکنه :| 

به صحن هدایت رسیدم و از آبخوری اونجا یه لیوان آب پر کردم و همین که چشم گردوندم صحنه جالب و قشنگی رو دیدم؛ آسمون سمت راستم پر بود از ابرای پنبه ای و گوگولی مگولی سفید با یه پس زمینه آبی و سمت چپم، ابرای تیره و خاکستریِ بهم چسبیده و در هم تنیده و دیگه از اون آبی قشنگ خبری نبود! لیوان آبمو سر کشیدم و مقوامو گذاشتم روی لبه باغچه ای که کنار آبخوری بود و دو سه تا عکس از اون صحنه دلچسب گرفتم : )  



وقتی رسیدم رواق و میز کارو دیدم تعجب کردم! دیگه اون میز، خلوت نبود بجاش کلی طرح و پالت و رنگ می تونستی ببینی. 

مقوامو گذاشتم یه گوشه و با راهنمایی های استاد و زهرا (سوگلی استاد) تونستم رنگمو بریزم توی پالت و رقیقش کنم و قلمو به دست طرحایی رو که چندی پیش کشیدم، رنگ کنم. (برای نمونه که بدن زوار شبیه شو برای خودشون رنگ بزنن)


تجربه هیجان انگیز و آرامش بخشی بود.

وقتی عطیه جون مدام غر میزد از اینکه چرا اون طرحی که زیر دستشه انقدر شلوغ پلوغه، من داشتم از کارم لذت میبردم و با آرامش رنگ میزدم. بطوری که استاد هم کلافه شدن و بهش خورده گرفتن.

یه جا یاد کلاس استاد شکوه افتادم که گفته بودن "غر زدن ممنوع" حتا خیلی خودمونی ترش کرد و گفت "زر زدن ممنوع"!! والا بخدا.


تا شیش کلاس بودیم و بعد با زهرا رفتیم صحن انقلاب و نماز مغرب و عشا رو با هم، دوتایی خوندیم. چقدر دوستداشتنی این بشر ^_^


دیروز میلاد آقازاده آقاجانم بود

چقدر حرم با این ریسه ها و این نور رنگیا خوشگل و خواستنی تره

اگر به من بود دوست داشتم ساعت ها رو به روی گنبد و بارگاهتون 

زیر نور ماه و این چراغ های رنگی، بشینم و زل بزنم 



ان شاءالله بزودی زیارت با معرفتشونو روزی تون کنن.

۱۱ نظر

مگس می کُشیم


طبق برنامه، امروز نوبت من بود باید می رفتم مهد و مربیای دیگه دو روز پیش اومده بودن و با بچه ها سر و کله زدن
همیشه م بعد از تایم خدانگه داری همکارا بهم پیام میدادن که محبوبه بچه هات اومده بودنا 😐
آما امروز
نگم براتون که هیییییچ کدوم از فسقلا نیومده بودن 😁 از وقتی اومدیم مهد میخوریم و میترکونیم والا.. 

+ دیگه هیچ کس جز خودم نمی تونه حالمو خوب کنه : )
دیگه منتظر کی باشم تا دستی به دل گرفته م بکشه جز خودم!
۰ نظر

"خودم" رمز دادنی نیست فقط ایندفعه بشدت به دعاهاتون نیاز دارم :(

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

انصافا خیلی تلاش می کنم!


اگر الان این تلاش و همتی رو که واسه خاموش کردن ستاره هاتون به کار بردم و خرج کردم یه اپسیلونشو برای کپی کردن طرحم روی مقوا صرف می کردم تا الان همه ش که نه، نصفشو کامل کرده بودم :|

لامصب ریزه اذیتم میکنه :/ دو تا قاب می کشم، یه ربع توی بیان استراحت میکنم و چرخ میزنم -_-


۰ نظر

بیو بیو




مقوا ماکت ۵۰×۷۰ رو با کمک بابا به یه ۴۰×۴۰ تبدیل کردیم و با هم طرح اصلیمو به کمک چسب کاغذی چسبوندیم.

اون روزی که رفتم مقوا بخرم رنگ کرم نداشت و زنگ زدم به استاد که استاد چیکار کنم و چه گِلی به سر بگیرم و بعد از دو بار سر زدن، فقط سفید دارن، بگیرم یا نه؟ گفتن اذیتت میکنه و توی دلم گفتم ولی از پسش بر میام، باید فکر اینجا رو هم می کردم که شدنیه ولی با هزار خون و دل خوردن :( 

اصلا چرا باید عزای حادثه یا پیش آمد ناگواری رو بگیرم که هنوز نیومده و رخ نداده؟ هان؟ اصلا چه میشه همین اول کاری برام دعا کنید که طرحم بدون نقص و بدون کثیف کاری به سرانجام برسه؟ هوم؟ نظرته؟

مدیونید اگر فکر کنید همه پستم حاشیه ست و اصل کاری همون نیم بند آخرشه ها : )

خلاصه اینجوریا...

۱۱ نظر

اینم کامنتدونی... غر زدن ممنوع... آباریکلا


دیروز گوشه گوشه هال را جارو زده و گرد پاشیده که مبادا جک و جونوری و مورچه ای :/ دلش بخواهد رخی نشان بدهد و در مقابل حضرتشان عرض اندام کند و این شد که از صبح تا یک ساعت بعد از ظهر مشغول بالا پایین کردن مبلمان زهوار درفته و پایه شکسته و با تف چسبانده بودیم تا زودتر تمام شود و بگوییم "این بود خانه تکانی ما" :دی (چقدر سخته بخوای ادبی بنویسی :/ ) خلاصه که با لوله جاروبرقی به جان گوشه گوشه دیوارا افتادم و از کنار میز تلفن و قاب آینه که می گذشتم پارچه های روبان دوزی دست دوز خومو میکشیدم بیرون و روی مبلمان مینداختم تا یادم نره بردارم بشورمشون. من مشغول گرد پاشی و گردگیری، متوجه نشدم مامانم کِی پارچه ها رو برداشته و شسته بودن. مشغول سامان دادن به قفسه کتابام بود که مامان، محبوبه گویان به درگاه اتاقم نزدیک شدن. مخلص کلام اینکه من و مامان از عصر دیروز تا پاسی از شب حین انجام دادن کارامون، دنبال رانر تیکه دوزی شده کار دست خودم‌ بودیم و همه جای خونه رو هم زیر و رو کردیم اما نبود که نبود. غافل از اینکه اون نوار باریک و بلند ماه هاست توی فایلای گوشه اتاقم قایم شده و جاشو به رومیزی روبان دوزی شده، داده.


+ متوجه شدین چه دختر هنرمندیم یا بیشتر هنرمو تو چش و چال ملت کنم؟ :دی

++ پتو شستن در خانه خر است :/

پتو شستن در حمامِ دو در دو خر تر ://

پس این اتوشویی ها رو واسه چی ساختن اَه :\

۳ نظر

مثلِ


وقتی داری کتاباتو گردگیری میکنی و مابینشون پول پیدا کنی!

یا اینکه کیفاتو سر و سامون میدی میبینی اِ اینجام پوله :دی : ))

خب دیگه پولدار شدیم کاری با من ندارید؟ 😎

۰ نظر

به قول مریمِ خورشید شب، "تُفففففففف"


خونه مامان بزرگ بودیم و همه خاله ها جمع بودن. بحث اتوکاری اینا شد گفتم منکه خیلی بدم میاد و معمولا لباسایی رو می خرم که نیاز به اتو نداشته باشن :| یهو خاله بزرگه گفت مگه لباسای باباتو اتو نمیکنی؟ گفتم نه!!! فکر کنم اونجایی که خاله می گفت لباسای شوهرشو دختر بزرگه ش با علاقه اتو میکنه مامانم شنیدن چرا که وقتی اومدیم خونه و دیدم می خوان پیرهن بابا رو اتو کنن گفتم شومیز منم دو تا خط تا می خواد زحمتشو بکشید : )) میگن خواهرم پیشونی داشته که دخترش لباسای باباشو اتو میکنه و وظایف خودشو گردن مامانش نمیندازه :| : ))

۰ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان