به جرأت می تونم بگم توی این شونزده جلسه ای که با مهدی کار کردم تمام سعی مو کردم بکشمش بالا، حتی بیشتر از اون یک ساعت و نیمی که براش تعیین کرده بودن، وقت گذاشته بودم تا پیشرفت کنه ولی..
دیروز که داشتم با ابوالفضل (شاگرد جدیدم) حرف میزدم و بهش انگیزه پیشرفت و ترقی می دادم یهو مهدی که پشت سرش نشسته بود با همون شیرین زبونی کلامش گفت:
ببین منکه خنگ بودم و نمی تونستم بخونم الان راحت می خونم و یاد گرفتم! تو هم خوب میشی :دی
ولی وقتی هیییچ کس تو خونه باهاش کار نکنه، حواسش بهش نباشه، نشینه کنارش تا غلطای رو خوانی شو بگیره و املا بگه، دو سه ساعتی که من براش زمان میذارم افاقه نمی کنه و عملا همش دود میشه میره هوا :(
دیروز که به معاونمون اعلام کردم دوازده جلسه مهدی خیلی وقته تموم شده و چهار جلسه هم خودمون اضافه کردیم تا زنگ بزنه به خانواده ش برای حساب کتابا (بدون در نظر گرفتن روزهای اضافه)
پدرش پشت خط به ایشون میگه مگه قرار بر سی روز نبوده؟!
مهدی که چیزی یا نگرفته؟؟
+از من انتظار معجزه داشتن؟
من که همه زورمو زدم :(
وقتی شماره مادرشو می گرفتمو احوال گل پسرشو جویا میشدم، می شنیدم که میگه یا خوابه یا بیرون بوده و سرش درد گرفته و بازم خوابه!
و روز بعدش از خودش می پرسیدم و می گفت:
خانم، خونمون شلوغ بود! مهمون داشتیم! نتونستم مشقامو بنویسم! مامانم وقت نداشت املا بگه و..
دیگه چیکار میتونم و می تونستم بکنم؟
+اینا رو می خواستم دیروز بگم
اما نتونستم ذهنمو متمرکز کنم..
همه ی دیروز از زمانی که کلاسم تموم شد تا بعدازظهر فقط روی یک مورد فکر می کردم و آه می کشیدم.
طرف اومده با چند سال سابقه کاری و انواع و اقسام مدارک مربی گری و کلاسداری و فلان و بیسار
اونوقت من...
هعی خدا..
دردمو به کی بگم..
می گفتم نکنه جای اینو من گرفته باشم؟ :(
اصن نکنه مدیرمون دیگه از مهر عذرمو بخواد فقط چون دوره ندیدم :'(
بازم خودمو دلداری میدادم که حداقل ایشون از شرایطم آگاهه و فقط دارم خودمو لوس می کنم.