`

اندر مصائب گروه های مجازی


تازه چند روزه تلگرامو نصب کردم و هنوز از چند و چون اون مطلع نیستم و به قول خودمون تازه واردم. از بدو نصب، یک به یک دوستانم ورودم رو خوش آمد گفتن و از اون طرفم مدیرمون بلافاصله منو توی گروه مربیا و کلاسم دعوت کرده و مسئولیتمو بیشتر کرده. اینکه زین پس خودم باید عکسامو به جای فرستادن به صفحات مجازی همکارام، بفرستم توی گروه، جوابگو و گوش شنوای مامانای کوچولوهام باشم. 

به رسم پارسال باید اسامی بچه هامو جدا می کردم و تاریخ تولداشونو در می آوردم ولی اینبار قسمت دومو به درستی انجام ندادم و از آبان دیگه پیگیری نکردم -_- 

دیروز تولد یکی از دخترام بود و از طریق عکسی که مامانش توی گروه فرستاده بود مطلع شدم و براش متن تولد فرستادم. 

هنوز خیلی مونده تا چم و خم کارمو یاد بگیرم و صد البته کمی حواس جمع و دقت بالا و همینطور برنامه ریزی لازم دارم.

خدایا! همینا لطفا 👆


۴ نظر

اون روی محبوبه


توی بیست و چهار ساعت گذشته فشار روانی بالایی رو تحمل کردم. اینکه جشن یلدا کنسل شد و ما هم کاردستیای یلدا رو گذاشتیم کنار و گفتیم یک هفته ای فرصت داریم تموم کنیم ولی عدل دیروز مدیرمون اومدن و گفتن باید چهارشنبه بدیم به بچه هامون و نگم براتون که دیشب تا ساعت دو مشغول دوخت و دوز بودم و صبحم از هفت بیدار بودم تا موقع رفتن به مهد یکسره چسبکاری می کردم.

اینکه وسط تمرین سرودای یلدا و میون کلی فسقل، یهو کوثر سرش گیج می خوره و از روی سکو میفته وسط پای بچه ها و بعدم برای چند دقیقه بیهوش میشه و وقتی همه ترسیده بودن و همکارم دنبال مدیرمون رفت، من، به حالت بدو به سمتش رفتم و وقتی چشای نیمه بازشو دیدم غالب (حالا الان مهم نیست که با کدوم غ ق نوشته میشه) تهی می کنم و وقتی مطمئن میشم تشنج نکرده و بدنش آرومه، روی دستام بلندش می کنم و میبرم روی صندلی مینشونمش.

اینکه با هر عق زدن اون انگار شیره جون منو می کشیدن و دل من هم می خورد، ولی چون به چشام زل زده بود نمی تونستم نشون بدم که حال خودمم بده. 

جو کلاسم بهم ریخته بود، بچه ها همه نگران کوثر بودن و این من بودم که باید آروم می کردم ولی نتونستم. امروز کلی داد زدم، به میز کوبیدم، سرشون فریاد کشیدم تا خودمو خالی کنم. که چقدر بد واکنش نشون دادم که چقدر از خودم متنفر شدم و این محبوبه دوست ندلشتنی رو برای ساعتی تحمل کردم.

چقدر بدم من...


این چیزا روزمو ساخت


امروز یه روز عالی بود. وسط تمرین نماهنگای مراسم جشن یلدا بودیم که مامانِ معینِ نوباوه مون اومد. سلام علیک کردیم و دوباره تمرینو سر گرفتیم. وقتی تموم شد و بچه هامو بردم کلاس یهو زهره جون اومد توی کلاسمو گفت: "بچه ها امروز فرشته مهربون برای محبوبه جون جایزه آورده* که میدم آقا میعین زحمتشو بکشه و بده بهشون."

کلا علامت تعجب بودم. معین تنها فسقلیه که همه مربیا رو یک به یک بوس آبدار اونم دو طرفه، میکنه : ))) 

القصه، مامان معین برامون دو جلد کتاب که مرتبط با شغلمون هست، آورده. میگم نکنه معین رفته به مامانش گفته مربیا بلد نیستن برامون داستان تعریف کنن؟ 😂


آخر وقت بود و لیست اسامی بچه هامو چک می کردم ببینم امروز چند نفر غایبی داشتم که صدای پیامک گوشیم بلند میشه. آبجی خانم فرمودن ناهار بیا خونه ما تا با هم بریم حرم. سیم کارتم شارژ نداره، وقتیم نمونده که شارژ کنم و از طرفی خونه خواهرم توی مسیره. 

وسایلمو بر میدارم و بعد از خداحافظی، به سمت خونه آبجی خانم حرکت می کنم. وقتی زنگ آیفن رو میزنم، یسنا میپره بیرون و در ورودی رو برام باز می کنه و جیغ می کشه. باهاش دست میدم و قربون صدقش میرم. آبجی خانم به استقبالم میاد ولی من عجله دارم و پیشنهاد ناهارشو رد می کنم. بهش گفتم عجله دارم و باید برم و چون سیمکارتم شارژ نداشت اومدم در خونه تون :دی اونم یه اوسکول(دقیقا به همین لحن و نوشتار ادا میکنه :| ) نثارم می کنه و منم جی پی اس دلمو روی حرم رضوی تنظیم می کنم و ازشون جدا میشم. 


هفته ی پیش شمسه رو آموزش دادن و قرار بود چهار طرح متفاوت بکشیم. هیچ ماستبندی از ماستش تعریف نمی کنه ولی الحمدالله بازم مثل هفته گذشته از طرح اصلی و ریزه کاریاش راضی بودن فقط بی دقتم که ایرادای جلسه گذشته رو توی این طرحم لحاظ نکردم و بازم فضای خالی زیاد داشتم :|



بعد از اقامه نماز مغرب و عشا توی صحن انقلاب، تصمیم گرفتم برای این اتفاق میمون و مبارک :دی هدیه تهیه کنم و چه هدیه ای بهتر از کتاب. (بچه م باید تشویق بشه دیگه : )))  )

توی کتابفروشی دنبال یک اسم خاص و طراحی جلد خاص می گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. یا محتوای کتاب دلچسب نبود و یا تر اینکه طرح و جلد خوب بود، محتوا هم بد نبود ولی قیمتش بالا بود : )

تا اینکه روی میز جلد صورتی کتابی چشمو گرفت. چون کتاب به صورت پک بود، فقط تونستم قسمتی از برش کتاب که در پشت جلد اومده بود، بخونم. ریسک نکردم و کتابو گذاشتم سر جاش ولی دو کلمه پایین کتاب میخ کوبم کرد. "نشر آرما"! گلی؟ این تنها چیزی بود که به ذهنم اومد و دوباره با دقت یشتری روی میز دنبال بک عنوان آشنا می گشتم. وریا... وریا... وریا... پیداش کردم ^_^ وریایِ جان، سیده زهرای عزیز...



گفتم که امروز یک روز عالی بود. 

فقط مونده بود خبر سمیرا روزمو تکمیل کنه. 

اینکه عازم مشهده.. 

براش آرزوی سلامتی و سفری بی خطر رو

 از خدای خوبم خواهانم.

بشدت دلم براش تنگ شده


* وقتی بچه هامو بردم توی کلاس، به درگاه نرسیده سرم گیج میره. از در کلاس می گیرم تا تعادلمو حفظ کنم. زهره جون پشت سرم بود و متوجه حالم میشه و به پرستار مهدمون میگه یک آب قند برام بیاره و خودش کمکم می کنه تا روی صندلی بشینم. بعد به بچه هام میگه چون اذیتش کردین فشارش افتاده.

۷ نظر

بهشت(#او)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نظرته؟


خیلی دلم می گیره وقتی میبینم نمی تونم حرفامو راحت اینجا بیان کنم. وقتی به تقویم وبلاگم نگاه می کنم و میبینم آذر سال پیش پر از حرف بودم و روزانه هامو مو به مو بیان می کردم و اما حالا نمی تونم، یا شایدم نخواستم، دلم بیشتر می گیره. 

دوست دارم دوباره مثل قبل ستاره وبم تند تند روشن بشه که کلافتون کنم تا بیاید و بگید "میشه وقت برنامه تونو کمتر و کمتر کنید؟" : ))))))

البته اگر بتونم و اگر این حس وبلاگ زدگی رو از خودم دور کنم، چرا که نه.

۲۲ نظر

خواستگار


دیشبم به خیر گذشت. به مامان می گفتم الان حال و روزم خیلی خوبه، ازدواج کنم که چی بشه؟ که باز دوباره محدود بشم؟ 

که اگر الان با بابا گاهی اوقات سر ناسازگاری دارم، میگم عیبی نداره پدره و احترامش واجب

چه روزا و شبایی که تا صبح بیدار بودم و برای حال و روزم افسوس می خوردم و اشک می ریختم ولی الان، بازم خداروشکر تونستم کمی تغییر ایجاد کنم. ولی بازم نگران آینده ی نامعلومی هستم که پیش رومه


+ مگه نمیگن توی این دوره و زمونه یک نفر نمی تونه خرج زندگی رو دربیاره و همه باید با هم همکاری کنن؟ پس چرا بعضی از آقایون از شاغل بودن همسرشون سوء استفاده می کنن؟ قطعا وجود چنین مردی غیر قابل تحمله

گاهی اوقات به سرم میزنه به شروط ضمن عقدم، حق طلاق رو هم اضافه کنم :دی

۱۰ نظر

تا حالا کسی برام گل نگرفته


توی کلاس بودم و با مهسا حروفا رو کار می کردم.

چون روز یکشنبه بود بعد از تمرین نماهنگا و برنامه های یلدا به بچه هام خمیر بازی دادم و یکی یکی اسمشونو صدا می کردم و باهاشون حروفا رو مرور می کردم.

خیلی از احوالات بیرون با خبر نمیشم. اینکه مثلا توی سالن چه اتفاقی میفته مگر اینکه سر و صدا بلند بشه که کنجکاوی کنم و برم بیرون در غیر اینصورت معمولا واسه ریختن چای میرم بیرون.

چند دقیقه ای با مهسا مشغول بودم که "ر" اومد توی کلاسم و گفت محبوبه واسه ت گل آوردن! (لبخند به پهنای صورتش نمایان بود)

خیلی تعجب کردم و البته باورم نکردم. چون نه کسی رو دارم که یهو بخواد سوپرایزم کنه(خوانواده اهل سوپرایز کردن اینچنینی نیستن 😁) و نه ادرس محل کارمو که اونم فقط نزدیکانم اطلاع دارن.

منم با نیش باز رفتم بیرون و دیدم مدیرمون دارن تلفنی حرف میزنن و بقیه م به شوخی می گفتن محبوبه واسه ت گل آوردن ولی ناشناسه! پیک آورده و اسم و مشخصاتشو نداده!

یکم زدیم به در چرت و پرت گفتن و برگشتم توی کلاسم و به این فکر می کردم یعنی کی این تک گل رز رو آورده ضمن اینکه همراه گل یه کارت تشکر (از زحمات شما متشکریم) و یه یادداشت کوچیک که از مدیریت و پرسنل مهد تشکر کرده بود!!


+ (مطلبِ حذف شده) 

آقا،  بخدا گل زرد خیلیم قشنگه 😂


++ امروز هوا به نسبت روزای دیگه سردتر بود. 

پالتوی خان داداش دوز، زیر چادر مثل بادکنک بادم کرده بود. 


+++ می خوام فالنامه یا دیوان حافظ جانو بخرم ولی قیمت پایینش بیست تومنه :| حافظم گرون شده :|


++++ کی هدیه یلدایی پارسال منو یادشه؟ همون جعبه انارو میگم :دی (خودتون بگردین : )))   امسال هیچ ایده ای واسه یلدا ندارم.

۱۲ نظر

خداقوت میگم -_-


به صدا و سیما با این برنامه های با کیفیتی که نشون میده! :|

کافیه فقط پای یک قسمت از سریال بانوی عمارت بشینی تا بفهمی چرا خداقوت گفتم.


۱۳ نظر

محرمانه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یک هفته عالی


قرار بود امروز برم واسه ثبت نام ترم زمستانه کلاس های هنری رایگان حرم مطهر

صبح ساعت هشت بیدار شدم و یه دوش گرفتم و با مامان راه افتادیم سمت خونه مامان بزرگ. مامانو فرستادم خونه مامانی، خودم با اتوبوس رفتم حرم. وسط راه بودم که یکی از دوستان کلاسم پیام داده که لازم نیست بری دارالقرآن و ثبت نامت توسط خود استاد انجام شده. خیالم از دوری راه برطرف شد و با خاطری آسوده رفتم زیارت و بعدم کتابخونه.

از ظهر که برگشتم خونه مامانی، یا با دختر عموم در ارتباطم یا با خاله م. مدام میپرسن که کجا بریم و چیکار بکنیم و ثبت نامش به چه صورته و ایناها

به هر کی گفتم کلاسای حرم رایگانه و خیلی خوبه فکر می کردن سر سری برگزار میشه ولی اینطور نیست و اساتید کار بلدی دارن. 


+ هفته پیش پولی دستم اومد و رفتم خرید

یه خرید عالی.. خیلی وقت بود اینجوری خرید نکرده  بودم..

++ اوایل هفته من و ابجی به داداش سپرده بودیم برامون پالتو بدوزه

دو شب پیش کامل شد و برامون آورد.. سر جمع صد و پنجاه تومن از جیبمون رفت. با اینکه دو برابر اینو توی بازار قیمت گرفته بودیم

چقدر خوش حال شدم از نتیجه کار و چقدر بهمون میاد

+++ یه ماهی میشد که بی بی زمینگیر شده بود

بحمدالله دو سه روزی میشه که می تونه تنشو تکون بده و قشنگ یه دور دور خودش بچرخه : ))

۸ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان