`

.


باید بشینم یه برنامه اساسی برای گذران وقتم بریزم

فقط موندم با این بی حالی و کسلی چیکار کنم

خاصیت فصل بهاره یا ایراد از منه؟ چطوریاست


۵ نظر

آغاز بیست و هفت سالگی


چهار پنج روز قبل از تولدم، تو نت دنبال اعداد گل منگلی قشنگ واسه روزشمار تولدم می گشتم./پروفایل تلگرام/ هر روز قبل از اینکه چشامو کامل باز کنم قبلش پروفایلمو عوض می کردم و بعد روزمو شروع می کردم.. بدو بدو می رفتم پای سماور لیوانم پر می کردم و با سه چهارتا خرما میدادم پایین و حاضر می شدم واسه رفتن به مهد. 


تقریبا دو سه روز قبل بود که آبجی خانم گفت قصد داره واسه م تولد بگیره اما نه یه تولد بزرگ، یه دورهمی خانوادگی. ولی نگم براتون که از همون روز تا روز تولدم مامان جان مدااااام می گفتن کار اشتباهیه، اگر بابا بفهمه ناراحت میشه و فلان.. ولی خب از دست ما هم کاری بر نمیومد چرا که مهمونا دعوت و سفارش کیک داده شده بود : ))


پروفایل روز چهارشنبه م، عدد یک بود. یکِ گل گلی ^_^

ساعت هفت بیدار شدم؛ چای خوردم و یه دوش (به قول مامان گربه شور :|) گرفتم و فرممو پوشیدم، رفتم مهد. 

تو کلاسم یه امید نامی دارم که بشدت پسر با نمکیه و بشدت مؤدبه فقط یه ایرادی که داره اینه که وقتی بهش میگم امید جان تو نمی خواد کلمات قرآنی رو بلند هجی کنی و آرومم صداتو می شنوم و رو به بچه های دیگه میگم، صدای هیچ کدومتونو نمی شنوم، بلند تکرار کنید، اون یادش میره من دو ثانیه قبل بهش چی گفتم و دوباره بلند داد میزنه، جوری که صداش گرفته و به قول مامانش شبا گلوش درد می گیره :(  +اینو داشته باشید تا بعد..


عصر روز چهارشنبه آخرین جلسه اولیا و مربیان با حضور مامانا برگزار شد. من و معاون جانمون چون مسیرمون دور بود، خونه نرفتیم و همونجا یه گوشت کوبیده نذری زدیم بر بدن (جاتون خالی، دلتون نخواد، یکی از گوشت کوبیده های خوشمزه عمرمو خوردم)


تو اون جلسه اعلام شد که مهد تا بیست خرداد بازه و روزهای پایانی، جشن فارغ التحصیلی بچه های پیش دو (پیش دبستانی) و خدافظی مهد برگزار میشه و شهریه دو ماه پایانی رو به دفتر مهد پرداخت کنید و از اینجور حرفا... آهان یه اردوی مادر-کودک هم قراره بزودی داشته باشیم فقط امیدواریم وضع جوی مساعد باشه وگرنه... هیچی دیگه!


آخر تمام جلسه ها، فقط نیم ساعت با مامانا مشغول فک زدنیم و جوابگوی سوالاشون.. اینکه پیشرفت دختر/ پسرم چطور بوده؟ تا کی مهد بازه؟  -_- (مگه گوش نکردین؟ :/ ) چرا دفترچه شو امروز نفرستادین :| و از اینجور صوبتا


بعد از جلسه، مامانِ امید اومد پیشم و با شور و شوق فراوان از آیة الکرسی خوندن امید قبل از خوابش برام گفت. از اینکه وقتی باباش دیده پسرش قبل از خواب این آیه مقدسو زمزمه می کنه پیشنهاد بهترین اسباب بازی از نظر پسرشو داده تا فقط کمی بلندتر بخونه و صداشو بشنوه : )

می گفت باباش شرطی شده که هر شب صوت این آیه رو با صدای ملایم تو خونه پلی کنه و با پسرش بخونه و گفته بود امید میگه اینو مربی مون یادم داده 


آخ که نمی تونید حال اون لحظه منو درک کنید ^_^

بغضم گرفته بود و از طرفی نیشم باز بود 

باورم نمی شد خوندن هر روزه آیة الکرسی سر صف ورزش انقدر روی بچه ها تاثیر میذاره.. فکر می کردم خوندنش فقط سر صفه دیگه.. به خونه نمی رسه چرا که هنوز یکم لنگ میزنن

اینم بگما که من هیچ کارم

پیشنهاد روز اول مدیرمون بود

اینکه با لبخند پت و پهن این آیه رو با صدای بلند سر صف بخونیم.

خلاصه این دومین خبر حال خوب کن اون روزم بود.



و اما شب تولدم

همیشه تمام دردسرا از یک پیام شروع میشه و پشت بندش پیام های بعد و بعد و بعدتر...

اما این دفعه دیگه دردسرش،دردسر نبود

یه پیام تبریک تولد مدیر، تو گروه های تلگرامی مامانامون بود.

از دو شب پیش، تا همین دم دمای صبح، پیام تبریکای مامانامونو جواب میدادم و گاهی اوقات می دیدم چقدر حرفام تکراری شده :| 



رسیدیم به روز پنجشنبه بیست و نه فروردین ^_^

هر ساله واسه دیدن رژه ارتش شور و شوق زیادی داشتم

ولی امسال به دو دلیل نتونستم برم از نزدیک ببینم

یک، مکان رژه (بدون هماهپگی با من عوض شده بود :|)

دو اینکه، بلیط اتوبوس گرون شده و منم این روزا در حالت قطره قطره جمع گرددم واسه خرید رنگ :|| ^_^

اصن مگه بهتر از لم دادن روی مبل و خوردن یه دمنوش و نشستن پای تی وی برای دیدن رژه ارتش دوستداشتنی، چیز دیگه ایم داریم؟ :دی



ظهر روز پنجشنبه آبجی خانم گفتن زودتر برم پیشش تا کنارش باشم

+ مگه اصل بر این نیست که اونی که تولدشه رو سوپرایز کنی، خب پس چکاریه من در جریان همه چیز باشم؟ 😐😂 


القصه اینکه مهمونا اومدن و یک به یک هدایاشونو دادن و نوبت به فوت کردن شمعا رسید.. خاموش کردن عددی که نشون میده تموم شد با تمام خوشیا و تلخیاش، لبخندا و تلخنداش، دوره جولون دادنش گذشت

 باید بره ورِ دل بیست و پنج سال زندگانی قبل.

شمع روشن شد، چشام بسته شد، دعا خونده شد... خم شدم روی کیک

آما...

توی اون تاریکی صدای دست و جیغ هورا به گوشم رسید و چشامو باز کردم تا شمع بیست و شش سالگی مو فوت کنم 

ولی شمعا خاموش بودن :|||


+ از دست این وروجکا، نذاشتن شمعامو خودم فوت کنم و جای من با نیشای باز خاموش شون کرده بودن :||| 

بیست و هفت سالگی م مبارکتون باشه : ))


۲۸ نظر

گذری هر چند کوتاه از پنجشنبه ای که گذشت


دارم فکر می کنم این هدایایی که گرفتم یه روز، برگردوندن داره 😐
اصن یکی باید به خواهرم می گفت چرا تولد گرفتی
حالا که گرفتی خودت، روز تولد هر کدومشون باید هدیه بگیری 
مرسی اه 😐


+ امروز یکی از بهترین روزای عمرمو با عزیزانم گذروندم
ان شاءالله فردا با جزییات تعریف می کنم + و تایید کامنتاتون
#صبوری 😉
۰ نظر

سایه تون از سر ما کم نشود.. سایه سر



...تولدتون مبارک حضرت عشق...


+ میگن امروز تولد منم هست

از دیروز و دیشب فقط داارم تبریک تولد مامانا رو جواب میدم 😂


۱۴ نظر

و خب... +بعدانوشت(عکس)

 

مثلا اونجایی که استاد می فرمان کارِت خیییییییییلی خیلی پر رنگه ولی به عنوان کار اولت خوب شده؛ یاد اون جمله از حضرت علی (ع) افتادم که فرمودن "نه از تعریف کسی خوشحال شو و نه از تخریب یا انتقادش.... " / نقل به مضمون/


+بعدا نوشت:

اینم کار نصفه و نیمه م

ببینید و راضی باشید : )


۲۷ نظر

شما کجا؟


دوست دارم همین الان چشامو ببندم و پنج سال بعد باز کنم..

کجا؟

تو گالریم

میون تابلوهایی که خودم نوشتم و طرحشو کشیدم.


+ قلموها انقدر دسته باریکی دارن که گاهی اوقات از میون انگشتام سُر می خورن.. امشب شانس آوردم وسط طرحم فرود نیومد و چند میلی متر از قاب اصلی افتاد روی کاور.

۱۵ نظر

آخه اینم شد زندگی...


مدیر ابلاغیه فرستاده که اگر اردی بهشت و خرداد تعداد شاگرداتون کم بشه از حقوق مربی و معاون کم میشه :(

حالا با این اندک حقوقی که می گیرم اگر بر فرض مثال تا اواسط خرداد تعداد شاگردام نصف بشه، چیزی از حقوقم نمی مونه 


+ دخل و خرجم با هم همخوانی نداره

با اینکه چیزی نخریدم و فقط سیصد تومن پول رنگ و آرشیو دادم ولی هنوز کم دارم و تازه قرض بار هم شدم :(( 


۱۶ نظر

همین الان یهویی/بدون شرح


یکی از آینده سازان این مملکت

😂

۱۵ نظر

مخاطب مورد نظر پاسخگو نمی باشد.. لطفا بعدا تماس بگیرید.. مرسی اه :/


واقعا آدمای جالبی هستیم

وقتی نوبت ما باشه که شکوه و شکایت کنیم، صدامونو میندازیم رو سرمونو تا جایی که میشه داد میزنیم که همه بدونن حقمون ضایع شده، بهمون ظلم شده

ولی وقتی نوبت به حسابرسی میرسه....


هیچ وقت یادم نمیره اون روز وسط جلسه انجمن اولیا مربیان وقتی برگه حضور غیاب مامانا رو بدستشون میدادم تا اسم بچه ها رو بنویسن، یهو صداش بلند شد که خانم فلانی (مدیر) با بچه من اینطور رفتار شده و این در صورتی بوده که من گفته بودم به گوش دخترم نرسه ولی فرداش دیدم با چشای گریون میگه دیگه مهد نمیرم چون تو اومدی این ماجرا رو برای مربی مون تعریف کردی :|

 و من مثل مجسمه ابوالهول وسط جمع یهو خشکم زد که چرا مامان دخترم اینو داره میگه؟؟ چرا به خودم نگفته بود؟؟ اصلا چرا باید معاونمون وقتی از ماجرا خبر داشته منو آگاه نکرده؟ و چراهای دیگه...


از روز شنبه که مهد باز شده، هنوز دخترمو نیاورده :|

این در حالیه که اغلب خانواده ها به اینور سال تحصیلی که می رسیم یهو یادشون میفته که آموزشای ما چرت بوده و بچه هاشون چیزی رو یاد نگرفتن و تازه ترم اینکه خیلی خیلی بی ادب تر شدن تو خونه :/ و اگر از همون فسقل، آموزشا رو یک به یک بپرسی مثل بلبل جواب میده!


قانون مهدمون اینه که اگر کوچولویی بیش از سه روز متوالی غایب بشه، ظهر روز سوم بعد از تایم کاری زنگ بزنیم و جویای احوالش بشیم تا علت غیبتشونو بفهمیم

ولی از اونجایی که بعضی از والدین به مهد بدهکارن تمامی شماره هایی رو که موقع ثبت نام داد، از دسترس خارج می کنن

واقعا خداقوت میگم بهشون :/

۸ نظر

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت. دل لیلی از آن شوریده تر بی.


چقددددر خوبه که لباس فرم داریم، جدای از اینکه همه یکدست لباس می پوشیم و در پوشش، فردی از دیگری برتری نداره، یه خوبی که داره اینه اگر حین فعالیت کلاسی، اونم کار با چسب، احیانا لباست به چسب آغشته شد نگران تمیز شدن یا نشدنش نیستی؛ حالا اینو تعمیمش بدین به همه جوانب داشتن لباس فرم در محیط کاری :|| 

مثلا ظهر بر می گردم خونه و وقتی مانتومو از تنم در میارم چشمم می افته به لکه مماخ یه فسقلی که از پشت بغلم کرده بود :| فکر کنم کار، کارِ آسِد معین چهار ساله باشه : ) همونی که گفتم فرت و فرت میگه "محبوبه جون بووووووس" امروز وسط نرمش و ورزش افتاد دنبالم تا بوسم کنه منم هی از دستش فرار می کردم و پشت بچه ها قایم می شدم :| آخه بوس که نمیکنه، گردنتو می گیره و میکشه سمت خودشو دو طرف لپتو خیس می کنه -_- خلاصه هر چی می مالیم به صورتامون، همون اول صبحی، آسد معین با آبلمبو کردنمون پاک می کنه میره پی کارش :|



+ عنوان از باباطاهره

وقتی پادکست "خانم لیلی، آقای مجنون" از کانال منصور ضابطیانو گوش میدادم، از این بیت خوشم اومد 

اینم کانال آقای مارکوپلوی ایرانی @mansourzabetian


۹ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان