`

در حد دو دقیقه.. ولی تفکر بایدت :|

 

کلیک

 

ببینید و لذت ببرید : )

 

و...

دوباره این سیکل معیوب در حال وقوعه! میگید چه سیکلی؟

اینکه تا یه مدتی دست از قلمو می کشم و به قولی استراحت میدم به خودم، دستم تنبل میشه.. دیگه به کار نمیره.. تا موتورش روشن بشه زمان میبره و این واسه استادم قابل قبول نیست چون تا پنجشنبه منتظر یه همچین طرحیه :||

 

 

طرح کشیدم باقلوا..

ولی استاد تاییدش نکرد :/ بهم گفتن بهتر از این..

این نمای کلی رو مشابهشو بچه ها کار کردن

یه طرح جدید می خوان

عملا دهنمو سرویس کردن با تعریفاشون از من :دی

 

 

ببینید اینه وضعیت من -_-

گوشه دنجمه 👇

ینی جایی که غیر از اتاقم بهش پناه میبره

کتابمو می خونم

طرحمو می کشم

به دیوارش تکیه میدم، پاهامو دراز می کنم و تی وی میبینم

خلاصه اونجاییه که وقتی میشینم یه نفس عمیق می کشم

راستی گوشه دنج تون کجاست؟

 

 

+ یکی از باندای تی وی چسبیده به گوشه دنج منه :/

ازونجایی که تی وی اکثر اوقات روشنه و صداش رو مخمه،

صدای این یکیو قطع کردیم جز در مواقعی که می خوایم 

خونه سینماطور بشه :|

 

 

 

طرح این یکی م تموم شد

مونده استارت زدن من که فعلا حسش نیومده :/

 

 

حسن ختام این پست هم، عکس دلبر جان باشه ^_^

الوئه وراهای قشنگم جوجه دادن اونم نه یکی و دو تا

کل گلدونام پر شده

به فکر یه گلدون بزرگترم تا زمستونی همه رو 

به یه خونه جدید منتقل کنم

که آزاد باشن واسه خودشون

خوجل شدن مگه نه؟ ^_^

ببینید و لذت ببرید : )

 

 

+ آیکون دو دست کوفتن بر سر چه شکلیه؟ حالا تا پنجشنبه چه طرحیو تحویل استاد بدم آخه :/ 

 

۱۲ نظر

مهد نوشت

 

توی این ساعت که بچه هام دارن با خمیراشون بازی می کنن دارم به چیزایی فکر می کنم که قبلا اصلا به ذهنم خطور نمی کرد

از خودِ الانم می ترسم...

خدایا یک چشم به هم زدن منو به حال خودم رها نکن که نابودم..

سه شنبه های شیرین

 

ساعت چهار کلاس داشتم.

حوالی ساعت سه راه افتادم و کمی زودتر از چهار رسیدم و چون معاونش نیومده بود و در بسته بود، چند قدمی راه رفته رو برگشتم و روی نیمکت فضای سبزش نشستم. 

 

یک ساعت کلاس با بچه ها، انقدری سرمو گرم می کنه و انقدر در حال فک زدن و قدم زدنم که اصلا متوجه گذر زمان نمیشم و تا به خودم میام که میبینم معاون مهد به در، تقه ای میزنه و میاد داخل و میگه مامانا منتظرن و اونجاست که تازه نگاهی به ساعتم میندازم و بلند میگم "بسه.. بقیه ش توی خونه.. برید خدانگهدار.. بگید ماماناتون بیان داخل"

+ میرم سمت پلاستیکی که لوازمم توشه.. بطری آبمو بر میدارم و درشو باز می کنم و... آخیش.. یه قلوپ آب.. دو تا.. گلومو تر می کنم واسه فک زدن پلان دوم که کلاس واسه ماماناس.. درشو می بندم و میذارم سر جاش.

 

جلسه اول یکم دست و پام می لرزید. اولین باری بود که واسه مامانا کلاس میذاشتم.. آخه اولین تجربه کاری بود که بعد از کلاس بچه ها، با مامانا در ارتباط بودم. اولین ها همیشه خاصن.. خاص.

 

یک ربع تا بیست دقیقه م آموزه های این جلسه و عملکرد و بازخورد بچه ها رو واسه مامانا توضیح میدم و تکالیف هفته جاری رو بهشون میگم و سوالای احتمالی رو جواب میدم و الخ..

 

 

++ خدایا شکرت. 

پرسید از کجا میای که میگی یک ساعت تو راهی؟

میگم از فلان جا.. ولی همیشه استرس اینو دارم که نکنه سر ساعت حاضر نباشم. آن تایم بودن واسم با ارزشه.. 

لبخند میزنه و میگه.. سختت نیست؟ در جواب میخندم و میگم.. نه چون بهش علاقه دارم..

 

نمی دونه که خیلی زیاد بهش علاقه دارم : ) 

ماشاءالله

لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.

۷ نظر

مینویسم رمزی.. تا زحمت اومدن به وبم و دیدن پست رمزدار، گردنتون نیفته

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خدایا صبرررررر

 

روز اولی که مامانا اومدن و بچه ها رو آوردن مهد، ینی روز اول مهر، یه برنامه چاشت روزانه بهشون دادیم که طبق اون برنامه واسه کوچولوها چاشت بذارن

 

+ یعنی زبونم مو در آورد بس که گفتم واسشون به هیچ عنوان کیک و آبمیوه نذارین چرا که بقیه م دلشون می خواد --____--

 

۷ نظر

یهویی نوشت

 

اگر قبلا ازم می پرسیدین که وقتی مطالعه می کنی، مداد و خودکار و امثالهم دست می گیری

که اگر با خوندن خطی، احیانا چیزی به ذهنت رسید، سریع منتقل کنی به کتاب و کنار اون خط ی که یادآور اون مطلب شده، بنویسی؟ قطعا جواب نه از من می شنیدین.. و اینکه احتمالا هیچ وقت بهتون کتاب امانت نمی دادم :|

ولی چند وقتیه که موقع مطالعه، مداد اتودی می گیرم دستم و زیر خطوطی که نکته داره یا کلمه خاص نوشته شده، خط می کشم.. حسمو می نویسم و کنارش تاریخ و ساعت میزنم :دی

حس خوبی داره به نظرم. (ولی بعدش بعید می دونم این کتابا رو به کسی امانت بدم :| )

 

روی تصویر کلیک کنید تا اندازه واقعی شو ببینید..

۸ نظر

ازدواج از دید من

 

به کف بین ها اعتقادی ندارم

ولی طالع بینی ماه تولدمو بشدت قبول دارم

 

 

+ هفته پیش بود که با فاطمه توی دارالقرآن و دور میز نشسته بودیم و در مورد حرف استاد که بیشتر برامون جنبه شوخی و مزاح داشت، حرف میزدیم.

 #من و اون وقتی کنار همیم، انقددددر با هم حرف میزنیم و تو سر و کله هم میزنیم و شوخی می کنیم که هر بار استاد رو میکنه به بقیه و میگه "این دو تا رو باید بندازیم توی یه اتاق دربسته تا خوب از خجالت هم در بیان، بس که جفتشون زبون دارن" و جواب جفتمون به استاد اینه که "استاد، بالاخره با هم کنار میایم دیگه."بعد به هم چشمک میزنیم و می خندیم.

 

داشتم می گفتم..

من و فاطمه، شلوغ ترین هنرجوهای استادیم.. جوری که وقتی با همیم، کل فضای اتاق شماره دو ی دارالقرآن، با خنده هامون پر میشه.. و هر بارم این استاد قشنگمونه که با، هیس هیس گفتناشون مدت کوتاهی آروممون میکنه : )

 

حالا استاد چی گفته بود؟ هر بار ماها شلوغ می کنیم میگه، الهی زودتر شوهر کنید از دستتون راحت شم

میگفت یه پسر هست با کمالات! خوش بر و رو!! مهندسی عمران خونده و مولتی میلیاردره!! بیاین یکی تون زنش بشین!!!!! در آخرم نمیذاره خوب جمله شو حلاجی کنیم و ادامه میده

"البته حیفه.. شما دو تا خیلی زبون دارین!" :|| حالا نیگا  --___--

 

 

خلاصه دور میز بودیم و گپ میزدیم و به این نتیجه رسیدیم که

نه من.. و نه فاطمه

نمی تونیم حضور یکی دیگه رو کنار خودمون تحمل کنیم

هر دو مون، حاضر نیستیم این آزادی اندکی رو که داریمو با وجود یکی دیگه از دست بدیم. باهاش شریک بشیم.. و حتا تقسیم کنیم.

هر دو مون تقریبا توی خانواده ای بزرگ شدیم که آزادی عمل کمتری به دختر میدن.. رفت و آمد یا نداشتیم یا اگرم داشتیم، زیر ذره بین بوده. تونستیم شاخ غول افکار قدیمی خانواده هامونو تا حدودی بشکونیم. به اینکه می دونیم توی جامعه ای هستیم که گرگ زیاده.. نباید بَرّه بود و گوش بلند.. به اینکه میشه با وجود تمام خطرهایی که واسه یک دختر جوان هست، بازم توی همون جامعه، فعالیت کرد.. میشه جایگاه اجتماعی شو بالا برد.. میشه نگاه دیگران رو نسبت به زن و مقام والاش، تغییر داد.

 

 

آخرم به این نتیجه رسیدیم که

توی این دنیای به این بزرگی، فقط یکیه که تنهاست و اونم

فقط خداست و تامام. والا :|

 

+ ازدواجی، ازدواج موفق میشه که عامل بازدارنده نباشه

که من پیشرفت کنم و تو... نه! نمیشه

این اون پیوند مقدسه نیست

 

وقتی برچسب موفق میاد تنگش که هر دو واسه پیشرفت هم تلاش کنن.. که هر دو پر پرواز باشن برای هم.. برای رسیدن به اهداف مد نظرشونو.. و.. و...

 

اینجاست که میگیم.. به به, به اون ازدباج ^_^

 

+ خیلی بی ربط به پستم نیست :دی کلیک 

۵ نظر

عنوان چیزی به ذهنم نیومد

 

تازه ساعت دو بود که به خودم اومدم و تند تند از قسمتی که می خواستم آموزش بدم نکته هاشو روی یه کاغذ دیگه نوشتم تا یادم نره و بعدم وسایمو انداختم توی کیفم و چرتکه رو هم به همراه بطری آبم گذاشتم توی یه پلاستیک و رفتم تا حاضر بشم.

 

+ چقدر واسه داداشم خوشحالم.. دیگه اون اضطراب قبلو نداره.. آروم تر شده.. ماشاءالله.. لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.

 

دقیقا یک ساعت توی راه بودم. ولی واسه منی که از لحظاتم لذت میبرم، کسل کننده نبود.. هندزفری توی گوشم و شاهین بنان "عاشق نبودی" رو چکش وار توی گوشم می خوند و می خواست بهم بفهمونه که احمق جان.. دلتو به این و اون نده.. دیدی آخرشو.. دیدی؟ ولی میدونم که احمق تر از این حرفام که پندشو گوش بگیرم :/

 

 

تا هفته پیش، روزای چهارشنبه ساعت چهار و نیم تا شش کلاس داشتم، با یک ساعت راه برگشت، هفت می رسیدم خونه و این واسه خونواده سختگیر من یکم نگران کننده بود. با این وجود بالاخره با شرایط کنار اومدن.

ولی این هفته... کلا روز و ساعت تغییر کرد.

روزای سه شنبه 

ساعت چهار

واسه من عالی بود

زودتر می رسیدم خونه

 

انقدر مربی خوبیم که به موسسه زنگ نزدن واسه درخواست یه مربی دیگه که تایم صبحش آزاد باشه.. برم اسپند دود کنم و لاحول بخونم تا خودم، خودمو چشم نزدم :|

 

۴ نظر

امان از خونه نشینی #

 

واسه اونی که شاغله، خونه نشستن اگر منفعتی واسش نداشته باشه عذابه.. حتا اونی که میگه بیشتر می خوابی و فلان، هم، بالاخره بدنش از خواب خسته میشه.. واسه اونی که تفریحش، کارشه، یک جا نشینی واقعا سخته.

سه روزه که هوای مشهد و برخی از استان ها خرابه و به واسطه اون، مدارس و مهد کودک ها تعطیل شده و ما بیکار توی خونه نشستیم. (بیکار ازین جهت که سرِ کار معمول و روزانه مون نمیریم وگرنه که... :دی)

کتاب می خونم.. وبگردی می کنم.. سایتای آموزشی رو بالا و پایین می کنم و واسه کلاسم ایده جمع میکنم. ویسای کلاس چرتکه رو گوش میدم و اگر حال داشته باشم میرم بیرون.. یا به تنهایی (حرم) یا خرید( با مامی :* )

 

 

دیشب تصمیم گرفتم صبحِ زود از خواب بیدار شم و برم حرم. 

ساعت ۹ تازه از خواب بیدار شدم اونم با چه مکافاتی.. چشام از خواب باز نمیشدن و به هر سختی بود خودمو به روشویی رسوندم و دست و صورتمو شستم و اومدم کنار بخاری ایستادم و یه تکه نون گذاشتم دهنم و رفتم حاضر شدم. 

 

# شمام صورت خوابالودتونو بیشتر دوست دارین؟؟؟ یا فقط من این طوریم؟! 😶

 

+ چرا هیچ وقت به موقع به اتوبوس و ون نمی رسم؟ :😟 هر بار می رسم، فقط نظاره گر عبورشم و باید یه ربع دیگه صبر کنم تا یکی بعدی بیاد اه 😬

 

++ رفتم بوت خریدم صد و ده هزااااااار تومن 😑 دو سال پیش ۵۰ خریدم 😐 دو سال پیش دلارچند بود؟؟ ولش کن.. بنزین لیتری چند بوده؟ 😕

 

 

#سه شنبه م تعطیل 😐

۱۱ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان