`

پیرو پست قبل..

 

خیلی حرفا هست.. خرابکاریا.. اذیت شدنا.. تو سر خودم و کار و طرح و استادو ماه و پری زدنا :/‌ حرص خوردنا

خلاصه تو این یه هفته هر بار خواستم عکس کارو با کمی توضیح بذارم وبلاگم، دستم لرزید :/ آخه نیست طرف وبو می خونه نمیشه اینا رو گفت : ))) مثلا نمیشه گفت یه جایی رو اندازه یه ماش کوچولو موچولو خراب کردم، یه رنگ دیگه زده بودم و بعد متوجه شدم ای دل غافل این که باید همون رنگ قبلی میشد :/ و با قلموی نم و دستمال کاغذی برداشتم و دوباره رنگ زدم تا بشه اون چیزی که باید :| :/ یا مثلا نمیشه گفت که....

ای بابا

+نخون دیگه (آیکن نگاه چپکی) -_-

 

آره عزیزانم اینا رو الان نمیشه گفت

بذارید پولمو تا قرون آخر ازشون بگیرم بعد همه چیزو رو می کنم براتون

البته اگه تا اون موقع اسنادشو نیست و نابود نکردم : ))))

 

 

+ چهار ماه از تحویل اون کار بزرگ که سفارش آقای حسن زاده بود، میگذره... بحول و قوه الهی هم که ماشاءالله هر روز داره از اعتبار پولمون کمتر میشه :( پس کِی قراره بده؟ :(( 

 

۵ نظر

به روایت تصویر

 

پنجشنبه کارو تحویل گرفتم و تا شنبه قرار شد طرحشو بزنم و برم حرم به استادم نشون بدم.

شنبه صبح رفتم حرم و بعد ازینکه استادم تایید کرد، وسایلامو جمع کردم و اومدم خونه و اونا رو گذاشتم توی اتاق و چرتکه و کیف و لوازم جانبی! رو برداشتم و دوباره رفتم مهد (ساعت ۱۱:۴۵ کلاس چرتکه با بچه های مهد خودمون)

 

ساعت یک و نیم خسته و کوفته رسیدم خونه ناهار خوردم و بعدم کمی دراز کشیدم و دوباره ادامه ماجرا.. شروع کردم به کامل کردن طرح که همانا مراحل۲،۱ و ۵ این پست ه.. 

 

روز یکشنبه کار خاصی انجام ندادم و درگیر مراسم جشن یلدای خاله کوچیکه بودیم.. 

از روز دوشنبه استرس بدی داشتم.. اینکه باید کارو تا چهارشنبه تموم می کردم و با این مشغله هایی که داشتم نمی رسیدم و باید از خواب شبم میزدم تا بتونم برسونم، و این یعنی کسلی و بیحالی فردای من توی کلاس با بچه هام :/ 

با استادم تلفنی صحبت کردم و قرار شد صبح پنجشنبه اول وقت، کار روی میز باشه و هیچ حرف دیگه ایم نباشه.. بال در آوردم و با خیال راحت کارمو انجام میدادم.

 

 

 

+ تا روز دوشنبه به این مرحله رسوندمش 👆

 

روز سه شنبه ساعت ۷:۳۰ شب، بعد ازینکه از کلاس برگشتم

وسایلامو جلوم پهن کردم و بازم مشغول شدم تا

بلکم جلو بیفتم

حداقل ذهنم آسوده بشه 

ولی...

 

حوالی ساعت ۹ بود که تماسی دریافت کردم از استاد

اما چون پاسخگو نبودم پیام فرستاده بودن که باهاشون تماس بگیرم

استرس...

استرس..

 

مطلع شدم که برنامه عوض شده و کارم عوض پنجشنبه باید چهارشنبه تحویل داده بشه و این ینی

بدو محبوبه که وقت کمه

ازینجا به بعد👇

از ساعت ۹:۳۰ شب

تا ۱:۴۵ دقیقه نیمه شب

طرحو تموم کردم

ولی نگم براتون که وقتی طرحم تموم شد، هیییییچ خستگی 

حس نمی کردم.

 

 

 

 

+ ساعت ۷:۴۵ دقیقه صبح چهارشنبه

دارالقرآن

میز کمکی! استاد

👇

 

 و برگشتم مهد : )

 

خلاصه اینکه، اولین کاریه که یک هفته ای تمومش کردم :دی

بزن دست قشنگه رو : ))

۱۵ نظر

ببینید و لذت ببرید : )

 

و...

دوباره این سیکل معیوب در حال وقوعه! میگید چه سیکلی؟

اینکه تا یه مدتی دست از قلمو می کشم و به قولی استراحت میدم به خودم، دستم تنبل میشه.. دیگه به کار نمیره.. تا موتورش روشن بشه زمان میبره و این واسه استادم قابل قبول نیست چون تا پنجشنبه منتظر یه همچین طرحیه :||

 

 

طرح کشیدم باقلوا..

ولی استاد تاییدش نکرد :/ بهم گفتن بهتر از این..

این نمای کلی رو مشابهشو بچه ها کار کردن

یه طرح جدید می خوان

عملا دهنمو سرویس کردن با تعریفاشون از من :دی

 

 

ببینید اینه وضعیت من -_-

گوشه دنجمه 👇

ینی جایی که غیر از اتاقم بهش پناه میبره

کتابمو می خونم

طرحمو می کشم

به دیوارش تکیه میدم، پاهامو دراز می کنم و تی وی میبینم

خلاصه اونجاییه که وقتی میشینم یه نفس عمیق می کشم

راستی گوشه دنج تون کجاست؟

 

 

+ یکی از باندای تی وی چسبیده به گوشه دنج منه :/

ازونجایی که تی وی اکثر اوقات روشنه و صداش رو مخمه،

صدای این یکیو قطع کردیم جز در مواقعی که می خوایم 

خونه سینماطور بشه :|

 

 

 

طرح این یکی م تموم شد

مونده استارت زدن من که فعلا حسش نیومده :/

 

 

حسن ختام این پست هم، عکس دلبر جان باشه ^_^

الوئه وراهای قشنگم جوجه دادن اونم نه یکی و دو تا

کل گلدونام پر شده

به فکر یه گلدون بزرگترم تا زمستونی همه رو 

به یه خونه جدید منتقل کنم

که آزاد باشن واسه خودشون

خوجل شدن مگه نه؟ ^_^

ببینید و لذت ببرید : )

 

 

+ آیکون دو دست کوفتن بر سر چه شکلیه؟ حالا تا پنجشنبه چه طرحیو تحویل استاد بدم آخه :/ 

 

۱۲ نظر

اولین کار سفارشی من.. (گام به گام ۲)

 

صرفا جهت یادآوری...   کلیک

بعد از اینکه کاغذ پوستی رو روی طرح اصلی کشیدم با توجه به نظریات استادم شروع کردم به کشیدن دو تا کتیبه مامانی واسه دو طرف بسم الله

+تقریبا غیر از اسلیمی وسطش، بقیه طرح ساخته ذهن خودمه به همین کیبورد قسم :|

ادامه مطلب ۱۳ نظر

فعلا اینو ببینید تا مفصل براتون توضیح بدم : )

 

غرض از پست قبل این بود که

طرحی که سه ماه فکر و ذهنمو مشغول کرده بود و دو ماه متوالی

زمان براش گذاشتم

بحول و قوه الهی دیشب تموم شد

دست و جیغ و هوراااااااااا 😅

 

امروز رفته بودم دارالقرآن (کلاس) 

تا هم رنگ سه چهارتا گلی که مونده بود رو بهمراه استادم

تعیین کنم و بعد رنگ بزنم و هم،

کارو یکجا تحویل بدم و خِلاص 😊

 

همه چی عالی

همه چی درست و بجا و همه راضی

وقتی استادم گفت "خسته نباشی عزیزم"

انگار یه وزنه سنگین رو از روی دوشم برداشته باشه تا بتونم

دوباره قد راست کنم، یه حس سبکی داشتم

 

خداروشکر که راضی بود از نتیجه 😇

 

اینم میز کارم.. البته میز کار استادم😄

که یکی دو ساعتی پشتش نشسته بودم و گلامو رنگ میزدم.

اون صندلی فلزی هم واسه این بود که دیگه مقوا رو نچرخونم و راحت برم اون سمت میز بشینم 😅

 

 

+ جای مقوام کنار دیواری که همیشه بهش تکیه میدادم، خالیه. خیلی تو ذوق میزنه ولی هر بار نگام بهش میفته یه نفس عمیق می کشم و خدا رو بابت عنایتی که بهم داشته شکر می کنم.

۱۵ نظر

سهم امروز

 

از صبح که بیدار شدم یه بند نشستم پای طرح استاد ح و همینطور با قلموی سه صفر فقط دورگیری می کردم و گاهیم بلند میشدم و یه چرخی تو خونه میزدم و چای واسه خودم و بابا می ریختم و با هم مداحی گوش می کردیم. (فیلم هم گوش می کردم البته :| )

 

بدنم کم آورده. تا می ایستم پاهام درد می گیره یا خواب میره و واسه چند دقیقه فلجم میکنه و باید مثل مترسک سیخ بایستم و صبر کنم تا بحرکت در بیاد.

 

وقتی یسنا میاد خونه مون تمام تنم میلرزه : ))) می ترسم ازینکه این وروجک ظرف آبمو چپه کنه یا اینکه پالتمو دست بزنه و رنگم بریزه روی کار و واویلا :/ با کلی اولتیماتوم، وعده و وعید دادن بهش برای یک ساعتی رامش می کنم تا دست نزنه و کلا نزدیکم نیاد ولی خب چه کنم که مثل همه بچه های دیگه سرتقه : )))  

یه پالت تمیز و خالی بهش دادم و با یکی از مهره های هزار سازش تریپ نقاش باشی به خودش گرفته.. هر بار میاد خونمون بحث من و این وروجک اینه که چرا آبرنگتو نمیاری :|| باید ادب بشه تا وسیله هاشو بیاره : )) 

 

تقریبا دورگیری کارم به رو اتمامه.. خدایا شکرت

 

+ التماس دعا

۶ نظر

شب نوشت

 

مامان و بابا رفتن هیئت. قرار بود سه تایی با هم بریم ولی لحظه آخر نظر من عوض میشه و بین رفتن به مجلس عزای امام حسین و تکمیل کردن طرح سفارشی استاد ح، ارجح تر رو گزینه دو میدونم و می مونم خونه.

 

روحم خسته ست. تقریبا به اواسط کار رسیدم و مراحل کپی و انتقالِ روی طرح اصلی رو به پایانه و میمونه دنیای رنگ کردن تذهیبم.

استاد ح بشدت کلافه و گلایه مندن :( قرار بود عید غدیر کارا رو تحویل بدیم ولی خب هیچ کدوممون نتونستیم کارو برسونیم و هنوز که هنوزه زمان نیاز داریم. به قول زهرا، برای این طرح بزرگ یک ماه کمه تا پایان شهریور زمان لازمه :(( 

 

 

+ قراره یه دفتر یا دفترچه ای رو مخصوص شکرگزاری قرار بدم.

میخوام درش نعمات و الطاف خداوندی رو بشمارم و شکر کنم بابتش. مثل سجده شکری که در پایان هر نمازم بجا میارم. حس خوبی نسبت بهش دارم و احساس می کنم خدا با لبخند بهم نگاه می کنه.

 

++ توی این شب و روزا، نویسنده این وبلاگ رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نکنید چرا که نیازمند دعاهای خیرتونه. تشکر فراوان.

۳ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان