`

حول حالنا الا احسن الحال


بحول و قوه الهی نود و شش هم به تاریخ پیوست.

درسته که این دقایق آخر چشام اشکی بود ولی خیلی خوشحالم از اینکه تموم شد.

فقط دعا می کنم حوادث نود و شش دیگه توی نود و هفت تکرار نشه. :| نه معدنی منفجر بشه، نه زلزله ای بیاد، نه قطاری از ریل خارج بشه، نه اتوبوسی چپ بشه، نه سیلی بیاد، نه کشتی یی تو دریا بسوزه، نه هواپیمایی سقوط کنه. (آمین)

 (خدایا ما این همه پوست کلفت بودیم و خودمون خبر نداشتیم؟! :|)



+از بیست و پنج سالگیم تنها ۲۹ روزه دیگه مونده -_-


۲۷ نظر

این آخریشه : )


به احتمال خیلی زیاد این آخرین پستم در سال جاری هست.

نمیدونم کی ولی اینو بدونید که همیشه ی همیشه به یادتون هستم حتی در لحظه تحویل سال.

پیشاپیش عیدتون مبارک و ان شاءالله لحظه های خوشی رو در کنار عزیزانتون تجربه کنید و ضمنا انقدر تو دورهمی هاتون این یک وجبی ها رو از توی جیب و کیف هاتون در نیارید :|


+اگه خدا بخواد روز اول فروردین رو هم ما مشهدیا میزبان حضرت آقا در رواق امام خمینی (ره) هستیم. باز هم اگه لایق باشم و بدونید به یادتون خواهم بود.

ارادتمند

محبوبه شب : )

۳۳ نظر

مبارکم باشه : ))


واقعا مبارکم باشه : )

چه لذت بخش و شیرینه.

اولی حقوقمو میگم ^_^

امروز اولین حقوق رسمی مو دریافت کردم.


تو راه برگشت نشد که برم شیرینی فروشی و همه رو مشعوف کنم. 

الانم که بسته ست.

یکی دو ساعت دیگه میرم شیرینی اولین حقوقمو می خرم. 


+تا بیست و هفتم باید بریم مهد -__-

۸ نظر

اینبار جشن پایان سال


الان من چطوری حسمو بیان کنم که قشششنگ معلوم باشه که چقدر خوش گذشت و چقدر همه چیز با برنامه و عالی اجرا شد؟ : )


بعد از نماز رفتم تالار. همه همکارا اومده بودن با لباسای کارگری :دی البته وضع منم بهتر از اونا نبود :|

دکور و چیدمان تالار جوری بود که صندلی عروس و داماد! مرکز تالار بودن پس باید یک جوری میزا و صندلی ها رو میچیدیم که همه، سنِ و صحنه رو ببینن و مانعی وجود نداشته باشه. همه ی صندلی ها رو به صورت سالن سینما پشت سر هم و با فاصله چیدیم.

پروسه چیدمان و تغییر دکور و تزیین صحنه از ساعت دوازده تا خودِ یه ربع به سه طول کشید و این وسط فقط یه چای و بیسکوییت خوردیم چون اصلا وقت نشستن نداشتیم.

ساعت سه بود و کم کم خونواده ها و بچه ها از راه رسیدن. هر کدومشون که می اومدن از پدر و مادراشون جدا می کردیم و به سالن مجاور انتقالشون می دادیم برای هماهنگی های آخر و همچنین پوشوندن لباس های مخصوص نمایش و اجرا. (که چقدر انرژی گرفت ازمون)‌ 

با هزینه هایی که از بچه ها گرفته بودن یک گروه اجرا و موسیقی (همون دی جی :دی) آوده بودن. هفت هشتا برنامه ما داشتیم و وسط اجراهای بچه ها آقای مجری یه نطقی می کردن با چاشنی طنز که از حق نگذریم کار بلد بود. یعنی اصلا تو چهره پدر و مادرا خستگی رو نمیدیدم. همه این شکلی بودن 😁😄

از بچه هامون بگم که امروز عالی بودن حتی همون ایمان شر و شیطون هم آروم بود و حرف گوش کن ^_^ 

یه جشنواره غذا هم داشتیم که تایم آخرو بهش اختصاص داده بودیم و ملت دلی از عزا در آوردن -_- و چقدددددر ریخت و پاش کردن. از پوست کیک و آبمیوه که پذیرایی شون بود بگیرید تاااااا تکه های غذا و ژله و مله و خورده های رشته های ماکارونی -_- چند باری نزدیک بود شترق بخورم زمین بس که سرامیکا سُر و لغزنده بودن :|


چون برنامه هامون تا هفت شب طول کشید و از اونجاییم که شب چهارشنبه سوری بود به صورت نمادین یه برنامه آتیش بازی هم تو محوطه تالار برگزار کردیم و بازم باید بگم که چقدددددددددر با بچه ها خوش گذروندیم و جیغ جیغ کردیم ^_^ 


خلاصه ش اینکه، همه چیز عالی بود.

از تدارکات و پذیرایی

تا اجرا و گروهِ سرود بچه ها


با اینکه امروز پدر کمرم در اومد، ولی همون ده دقیقه پایانی که مدیرمون سوپرایزمون کردن و جلوی مامان باباها از پرسنلش که ما باشیم قدردانی کرد و یه گلدون گل هدیه داد که باعث شد خستگی این چند روز مخصوصا امروز از تنمون خارج شه. 


+خدا جونم! 

میسی که هَسی ^_^

۱۲ نظر

به طرز خیلی معجزه آسایی استرس ندارم! : )


بالاخره روز موعود فرا رسید و کمتر از هفت ساعت به جشن پایان سال بچه ها مونده و کاردستیِ عیدانه بچه ها هم به حول و قوه الهی تموم شد. علی برکت الله بزنید کف قشنگه رو :|


+باورم نمیشه چهارشنبه سوری امروزه؟؟


۱۱ نظر

جشنی مملو از خستگی اما با طعمی به شیرینی عسل


تازه رسیدم خونه. هلاک هلاکم.

فردا بچه ها جشن پایان سال دارن و امروز برای چیدمان دکور با مدیر و همکارا رفتیم تالاری که رزرو شده بود. 

فردا مهد تعطیله ولی از ساعت یازده باید بریم سالن تا دکورو بچینیم. خداروشکر اینبار برای رفتن به تالار نیازی نیست با خودم کلنجار برم که "چی بپوشم" :دی چرا که فسقلامون به همراه پدر و مادرشون دعوت شدن. 


+ لطفا دعامون کنید تا بچه ها رو سفیدمون کنن ^_^

۱۳ نظر

این بار شما برای محبوبه شب تعریف کنید : )


تا حالا شده مامانتون یه خاطره تو جمع تعریف کنه و با خاک یکسانتون کنه؟


+برگرفته از برنامه "وقتشه". : )

۲۵ نظر

قصه ی خمیری


صبح که منو میبینن قبل از سلام و احوال پرسی میگن محبوبه جون امروز بازی چی داریم؟

من 😶

نمیدونم خاله. هر چی خودتون دوست داشته باشین.


معمولا فقط روزای یکشنبه اجازه دارن اسباب بازی شونو بیارن و در طول هفته یا میریم تو حیاط و تاب بازی و چرخ و فلک و بدو بدو و بازی های پر تحرک می کنیم یا تو کلاس هستیم و نقاشی(چه با مداد رنگی و چه با مداد شمعی) و خمیر بازی و یااینکه لگو. 

امروز خمیر بهشون دادم. باید باشین و ببینین که چقدر خلاقیت دارن و چقدر با خمیرهاشون یا بهتره بگم با دست سازه هاشون رویا پردازی می کنن. مثلا یکی از پسرا همیشه ی خدا مهمونی داره و یا اینکه مغازه برنج فروشی داره و با خمیرهاش برنج درست می کنه و به منو دوستاش تعارف می کنه که اجبارا برداریم و بخوریم -_-

یا دخترا از فرط علاقه شون به طلا و زیور آلات تو بازی خمیری شون همیشه انگشتر و دستبند و النگو درست می کنن.

یا مثلا کیک تولد و شمع روشو درست می کنن ^_^

کلا بچه های خلاقی دارم 😂

اینم هدیه امروز منه 👇

ولی ازم گرفت :(


دیروز با آبجی خانم و یسنا و مامانم رفتیم بازار.

میون پرسه زدن تو پاساژها و مغازه هاش، بالاخره آقامونو دیدم 😂

کلیک

اگه عکس براتون سواله پیشنهاد می کنم کامنتای منو تو این پست بخونید :دی


+عنوان هم هویجوری یهویی انتخاب شد.

۱۲ نظر

هفته پایانی


میریم که داشته باشیم هفته آخر کاری رو.

سه شنبه، فسقلا جشن پایان سال دارن و این یعنی یه هفته خیلی شلوغی در انتظارمونه.

کلر بوک هاشون آماده نیست. نماهنگا رو کامل یاد نگرفتن و کمی لنگ میزنن ولی دست و پا شکسته خوب اجرا می کنن و امتحانشونو در جشن روز مادر هفته پیش پس دادن و همگی راضی بودیم.


۶ نظر

منه آواره


انقدر که وسیله چپوندن تو اتاقم دیگه واسه خودم جا نیست که یه لحظه تو اتاقم باشم. فقط گاهی میرم یه وسیله رو بر میدارم و میام بیرون+تایم استراحتم (چه عصرگاهی باشه و چه شبانگاهی) بقیه اوقات تو خونه در گردشم :دی به سرم زده بود به جای اینکه موکت اتاقو با هزار سختی از زیر وسایلا بکشم بیرون و بدیم قالی شویی، فقط یه دست شامپو فرش بکشم. امروز این کارو عملی کردم. ولی چون دو دست پشت سر هم کشیدم هنوز کامل خشک نشده و امشب به معنای واقعی کلمه آواره م. 


۷ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان