`

معضل قد و قواره!


یکی نیست به زوار عتبات عالیات بگه

دوست عزیز!

اول ممنونم که به فکرم بودی و زیارتت قبول باشه و ان شاءالله ما رو هم دعا کرد باشی و اینا

ولی انصافا

شما که میدونی من قدم بلنده

آخه ۴/۵ متر پارچه چادری اندازه من میشه؟

خب اینو که باید بدم مامانم واسه خودش بدوزه!

نخوامم بدم، لنگ اینو از کجا پیدا کنم.. راه دیگه ای جلو پام نذاشتی آخه!!

حالا با این دل لامصبم چیکار کنم؟! 😭 نیست خیلی قشنگه دلمم نمیاد بدمش به کسی 😅


+امروز دوتا پارچه چادری مو بردم پیش خیاط تا واسم برش بزنه و بدوزه. یکی چادر سفید (به قول مامانم عروسی ^_^) اون یکی م رنگی ^_^

هر دو ۴/۵ مترن ولی سفیده کم عرضه و چادر رنگیه با عرض ۱/۵ (یکم بیشتر یا کمتر :دی)چادری میشه.

خلاصه که باید برم تو بازار بگردم ببینم سر پارچه چادری سفیدم پیدا میشه یا نح. :(


همین مشکلو داداشامم سر سوغاتیاشون داشتن -_-

تا یه زمانی اینا لاغر بودن نه سیکس پک داشتن نه اون یکی، ایربک یا هاچ(ش) پک! لباسایی که براشون می آوردن همه گشاااااااااااااد بودن که جفتی اگه با هم استفاده می کردن به یه نفر سومی هم نیاز داشتن، انقدر گشاد بود (البته هیکل برادران عرب زبانمون یه مقدار که چه عرض کنم خیییییلی درشته، شایدم به این خاطر لاغری داداشای من به چشم نمی اومده... چمیدونم 😑)

حالا که یکم اندام ورزشکاری پیدا کردن لباسا آب رفتن!!!! (بازم همون ایموجی)

ما چرا استاندارد نیستیم؟!

اندازه ی استانداردم آرزوست :'(




+راستی امروز زیباترین روز هستیه ^_^

سالروز ازدواج دو تن از بهترینای عالم... حضرت علی (ع) و بانو فاطمه زهرا (س)

عیدتون مبارک 🌹
عشق تون الهـــــــــی و زندگی تون علـــــــــــوی باشه ان شاءالله : )


+با تشکر از جناب مسافر بابت معرفی این موزیک زیبا

گوش کنید 😍





۲۵ نظر

تسلیت


                              


در میان حجره یا رب کیست غوغا میکند

شِکوِه زیر لب، ز بی رحمی دنیا میکند

همسرش از فرط شادی و شعف کف میزند

زین عمل خود را به عالم خوار و رسوا میکند



شهادت مظلومانه ی میوه ی دل امام رضا، جوادالائمه (ع)

را به تمام سروران محترم تسلیت عرض می کنم.

...التماس دعا...



بعدا نوشت: حال و هوای مشهد مخصوصا حرم آقا (ع) تو شب و روزای شهادت ائمه اطهار علیهم السلام حزن انگیزه، گرفته ست...

حالا اگه اون شب و روزا شهادت ابن الرضا باشه، میشه جانکاه، مخصوصا وقتی پرچم سیاه عزا رو روی گنبد و بارگاه نورانی حضرت ببینی...

حال من دست خودم نییییییییییست! :|


نیست دیگه! چرا اینجوری (°_°) نیگام میکنید؟ 😩

بقیه هم مرهم دارن ما هم مرهم داریم :/

+هی کلمه های مَرهم و مَحرم رو با هم قاطی می کردم 😂


+ببینید و راضی باشید : )

+برای دیدن اندازه ی واقعی تصویر، بر روی آن کلیک کنید :دی

± خواستین بدونید چی به چیه کلیک کنید : )))))


خدا نصیب گرگ بیابون نکنه و ایضا شماها بهش مبتلا نشین (لال نمیرید بگین آمین) سرما خوردم شدید. صدام گرفته وحشتناک یعنی الان برم واسه پست سه شنبه (یا جمعه بود؟ آیکون تفکر) های آقاگل ویس ضبط کنم همه دیسلاک می کنن هیچ شایدم آن فالو کنن وبلاگشونو انقدر افکار پلید در سر دارم 😂

+نیست خیلی دنبال کننده داره وبلاگشون، حسودیم شد :دی

دلم به حالتون سوخت وگرنه از دستمال های مصرفی که چیزی جز محتویات بینی اون ها رو مچاله نکرده هم عکس می گرفتم و حال الانتون رو بدتر می کردم : ) ولی خودم چندشم شد واسه همین بیخیالش شدم.


*آقا آنتی هیستامین نخورین که محققان نمیدونم کجا به این نتیجه رسیدن که این محتویات به جای اینکه به خارج از بینی منتقل بشه در بالای بینی جمع و در دراز مدت اثرات جیزی (بدی) روی سیستم  تنفسیتون میذاره ← خودتون برین تحقیق کنید اصن به من چه والا :|

ولی خب یه وقتایی مثل الان من دیگه از کنترل خارجه و باید خورد وگرنه شبا مثل اسب آبی با دهان باااااااز باید نفس بکشین و ایضا بخوابید -_- ★ خطر برق گرفتگی نه اشتباه شد خطر بلعیدن انواع و اقسام جک و جونور و سووووووووسک 😒


+و من الله التوفیق : )

±عنوان هم از علی لهراسبی هستش! :|

۱۸ نظر

همه امیدم تویی...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

لذت یک دیدار دیگه



خداروشکر دیدار سوم هم به خیر و خوشی انجام شد و در طی یک ماه تونستم دونفر از بلاگرای بیان روببینم.
اول بانوچه ی ول کن جهان را، قهوه ات یخ کرد! و دوم اَسیِ طلوع من ^_^

اول بهتون بگم که خیییلیییی سخت تونستم شماره شو ازش بگیرم. به قول خودش تو شماره دادن و در کل یه مقدار محافظه کاره! اما بنده همین که متوجه شدم داره میاد شماره مو واسش گذاشتم تا راحت تر ارتباط داشته باشیم °_°
دوم اینکه منم واسه هماهنگی یه کوچولو اذیتش کردم چرا که مشکلی پیش اومده بود و هی کنسل می کردم :دی آخر سر هم صبح دیروز بهش پیام دادم همون تایمی که برای اولین بار قرار گذاشتیم باشه و رأس ساعت ۱۱ صحن جامع رضوی بیاد.


دقیقا راس ساعت ۱۱ نزدیک ورودی رواق دارالمرحمه ایستاده بودم و منتظر دختری بودم که هر چه اصرار کردم بگو روسریت چه رنگیه نگفت و دوست داشت سوپرایز باشیم واسه هم!!
خلاصه که از طریق تماس انقدر با هم حرف زدیم تا بلاخره یه روسری آبیِ گوشی به دست دیدم و اونم منو دید و از دووووور به حالت اشاره، دست راستشو به سمتم گرفت و پشت خط بهم گفت: تویییییییی؟ ^_^
بعد از آب لَنبو کردن و چلوندن هم به سمت جایی رفتیم که مامانش نشسته بود و قرار شد ببریمشون حرم و تو اون شلوغی یه جا بنشونیمشون و بعد خودمون دوتایی بریم رواق حضرت زهرا (ع)

حرم خیلی شلوغ بود و ازدحام جمعیت حرکتو کند کرده بود و تقریبا دو ربع یا سه ربع ساعت در حال قدم زدن با مادر و خود اسی بودم.
در مورد سنش اشتباه حدس زدم و اون چیزی نبود که نشون میداد چون کوچکتر از سن واقعی ش میزد. خداروشکر هر کی به پست من می خوره خون گرمه و خوش خنده. با ایشونم رابطه ی خوبی برقرار کردم و احساس راحتی داشتم. کلی حرف زدیم، کلی از بودن در کنار هم لذت بردیم البته واسه من اینجوری بود امیدوارم مصاحبت با من برای اونم لذت بخش بوده باشه ^_^
بعد از نماز ظهر یک ربع ساعت با هم بودیم و دوباره بازم بعد از چلوندن و روبوسی هر کی راه خودشو پیش گرفت و از هم خداحافظی کردیم.

+اسی بعد از نماز بهم گفت: تصورش از من همونی بود که داشت و خداروشکر خاطره ی خوبی براش ساختم و اینکه خیلی خونگرمم 😎😇

±بدویین بیاین مشهد 😄
۲۷ نظر

راز


گفت میدونی چرا خدا بین انگشت های یک دست فاصله قرار داده؟

گفتم لابد برای راحتی مون!

گفت نه.

.

.

.

با نگاه منتظر بهش زل زدم.


چیزی نگفت فقط کمی مکث کرد و انگشتاشو قفلِ انگشتای دستم کرد.

همین.


حالا متوجه شدم 😳

۲۱ نظر

خدایا شکرت 😊


امروز دو تا خبر خوب شنیدم

اولیش اینه که زن دایی کوچیکه م بعد از چهار سال حامله شده ^_^

اگه میبینید زیادی خوشحالم واسه اینه که متاسفانه یک جنینش سقط شده بود و خبر بارداریش واسه خونواده ی مادریم بهترین بود. اونم دایی کوچیکه که عاشششقشم ^_^


دومین خبر رو نمی تونم زیادی روش مانور بدم :دی

فقط به قول آقاگل:

" مشهدی بودن این حسن رو هم داره ها. هر کی بیاد مشهد میشه رفت و دیداری داشت. :)"

دقیقا خودِ جمله شونه :دی

متوجه شدین قضیه از چه قراره دیگه، مگه نه؟ : )


+دل تو دلم نیست

خدایا شکرت 🙌😄

۲۵ نظر

کار اداری خر است -_-


از دیروزه که به فکر هوشمند کردن کارتای ملی مونیم.

دیروز که اومدیم اداره پست مرکزی، سیستما خراب بود گفتن فردا بیاین درست میشه. بر گشتیم خونه.

امروزم از ساعت هفت و نیم اینجاییم و بازم میگن سیستما خرابه شاید وصل بشه.

+همین الان ( ۰۹:۴۵ )اعلام کردن دیگه وصل نمیشه! -_-

آخه این چه وضعشه؟

از هر چی کار اداریه بیزارم فقط و فقط به خاطر همین سر دووندناش و معطل کردنا! امروز نشد، فردا گفتن هاشون.



امروز نشد -_-

فردا --_--


سردرد گرفتم :||


۱۷ نظر

عشق من


معرفی می کنم

کوچولویِ خیالی من :دی

داره به مامنش فکر میکنه! ^_^


بعد از پس گرفتن فسقل از یه خانم (کلیک) --_--


+کامنتدونی بازه!

+لباتون همیشه خندون اینجوری ← : )

۹ نظر

مسئولیت بزرگ ولی سخت


یه وقتایی خسته میشم. کم میارم. با خودم میگم چرا این مسئولیت سخت رو قبول کردی وقتی توانشو نداری؟ اگه قبول کردی پس باید همه ی انرژی تو واسه اونا بذاری نه اینکه وقتایی که بی حوصله ای بری پیششون. اگه قبول کردی دیگه نباید سرد رفتار کنی. اخلاق و رفتارت نباید طوری باشه که خدای نکرده حس حقارت بهشون دست بده و حس اضافی بودن بکنن.

وقتی یادم میاد که منو اینا بزرگ کردن و تو دامن بی بی رشد کردم و تا نوجوانی باهاشون زندگی کردم، از فکرم شرمزده میشم. وقتی میبینم با انجام دادن یه کار کوچولو مثل دادن یه لیوان آب به دستشون چقدر برام دعای خیر می کنن غرق خوشی میشم.

میدونی من به اینکه میگن "خیر از جوونیت ببینی" یا وقتی میگن "ایشالا خوشبخت بشی" خیلی خیلی زیاد اعتقاد دارم. میدونم اگه تلاشی واسه آینده م می کنم ولی اگه رضایتشونو نداشته باشم، یعنی رضایت خدا رو ندارم. حتی اگر حکم پدربزرگ و مادربزرگ رو برام داشته باشن ^_^


+این 👇 حکایتو بخونید!

ابویزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟ گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم. به جوی رفتم آب بیاوردم. چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود. با خود گفتم که اگر بیدارش کنم من بزهکار باشم. بایستادم تا مگر بیدار شود. تا بامداد بیدار شد. سربلند کرد و گفت: چرا ایستاده ای؟ قصه بگفتم. برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت: الهی چنان که این پسر مرا بزرگ و عزیز داشت، اندر میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان.


بستان العارفین

منبع: روزنامه خراسان


۸ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان