خیلی وقت بود وقتمو در اختیارش قرار نداده بودم.
هر بار میومد خونمون یا خسته و خواب بودم یا اینکه گرم صحبت با این و اون در فضای مجازی. اما دیروز و امروز بیشتر کنارش بودم و عمیقا به هر دومون خوش گذشت. بطوری که هر کسی هر چیزی بهش می گفت در جواب می گفت بذار از خاله جون بپرسم :دی
اون از دیروز که هی بدو بدو و قایم موشک بازی کردیم اینم از امروز ظهر، که بهش قول دادم اگر ناهارشو کامل بخوره، از خونه بی بی برگشتم به اتفاق هم با چوب بستنی هایی که توسط خودم و خودش جمع شده بودن، کاردستی درست کنیم.
عشقم چپ دسته 😂 اول قیچی رو با دست راست گرفت گفت ببین با دست راست گرفتم (خیلی سعی کردیم بهش فشار بیاریم کارهاشو با دست راست انجام بده ولی خب از اون جایی که گفتن حلالزاده به دایی ش میره نشد که بشه :| یه جایی قیچیه تو دستش بد قلقی کرد گفت اَه ه ه ه ه ه ه ه این چرا این شکلیه؟ 😬) 😂
+(آدمکو میبینید؟) این همه زحمت کشیدیم و کارت پستال درست کردیم آخرش میبینم حاج خانوم [یسنا رو میگم : ))) ] داره پشتشو آدمک می کشه و می خواد قیچی کنه!
با چنگ و دندون از کارت پستالم محافظت کردم 😁
++آبجی خانم قصد داره یسنا رو تو مهدی که من درش فعالیت می کنم ثبت نام کنه.. به شدت مخالفم. چون دیدم بچه ای رو که عمه ش همکارمون بود و کلا رفتارش از این رو به اون رو شد 😑 اما باهاش اتمام حجت کردم که من توی مهد فقط مربی م اونم نه مربی یسنا، مربی سال بالا ترا و عملا هییییچ وظیفه ای در قبالش ندارم.. گفت فقط واسه اینکه با تو بره و برگرده میذارمش اونجا 😐 در هر صورت امیدوارم در حد همون قصد و نیت بمونه.
+++چهارشنبه شب نوشتم.