`

واسه کسی بمیر که واسه ت بمیره


دکترحسین الهی قمشه ای: 


کسی را دوست بدار که دوستت دارد

حتی اگر غلام درگاهت باشد

ودست بدار از دوس داشتن کسی که دوستت ندارد

حتی اگر سلطان قلبت باشد

فراموش نکن که زمان آدم وفادار رو مشخص می کنه

 نه زبان


دریا برای مرغابی تفریحی بیش نیس 

اما برای ماهی زندگیست...

برای کسی که دوستت دارد زندگی باش نه تفریح


۱۸ نظر

شاید من خوب نبودم!


به جرأت می تونم بگم توی این شونزده جلسه ای که با مهدی کار کردم تمام سعی مو کردم بکشمش بالا، حتی بیشتر از اون یک ساعت و نیمی که براش تعیین کرده بودن، وقت گذاشته بودم تا پیشرفت کنه ولی..


دیروز که داشتم با ابوالفضل (شاگرد جدیدم) حرف میزدم و بهش انگیزه پیشرفت و ترقی می دادم یهو مهدی که پشت سرش نشسته بود با همون شیرین زبونی کلامش گفت:

ببین منکه خنگ بودم و نمی تونستم بخونم الان راحت می خونم و یاد گرفتم! تو هم خوب میشی :دی


ولی وقتی هیییچ کس تو خونه باهاش کار نکنه، حواسش بهش نباشه، نشینه کنارش تا غلطای رو خوانی شو بگیره و املا بگه، دو سه ساعتی که من براش زمان میذارم افاقه نمی کنه و عملا همش دود میشه میره هوا :(


دیروز که به معاونمون اعلام کردم دوازده جلسه مهدی خیلی وقته تموم شده و چهار جلسه هم خودمون اضافه کردیم تا زنگ بزنه به خانواده ش برای حساب کتابا (بدون در نظر گرفتن روزهای اضافه)

پدرش پشت خط به ایشون میگه مگه قرار بر سی روز نبوده؟!

مهدی که چیزی یا نگرفته؟؟


+از من انتظار معجزه داشتن؟

من که همه زورمو زدم :(

وقتی شماره مادرشو می گرفتمو احوال گل پسرشو جویا میشدم، می شنیدم که میگه یا خوابه یا بیرون بوده و سرش درد گرفته و بازم خوابه!

و روز بعدش از خودش می پرسیدم و می گفت:

خانم، خونمون شلوغ بود! مهمون داشتیم! نتونستم مشقامو بنویسم! مامانم وقت نداشت املا بگه و..

دیگه چیکار میتونم و می تونستم بکنم؟



+اینا رو می خواستم دیروز بگم

اما نتونستم ذهنمو متمرکز کنم..

همه ی دیروز از زمانی که کلاسم تموم شد تا بعدازظهر فقط روی یک مورد فکر می کردم و آه می کشیدم.

طرف اومده با چند سال سابقه کاری و انواع و اقسام مدارک مربی گری و کلاسداری و فلان و بیسار

اونوقت من...

هعی خدا..

دردمو به کی بگم..

می گفتم نکنه جای اینو من گرفته باشم؟ :(

اصن نکنه مدیرمون دیگه از مهر عذرمو بخواد فقط چون دوره ندیدم :'(

بازم خودمو دلداری میدادم که حداقل ایشون از شرایطم آگاهه و فقط دارم خودمو لوس می کنم.

۸ نظر

از زبان واران بخوانید..



اینجا


دلژینم!

اطاعت امر شد بانو :*


۵ نظر

هلاکم.. هلااااک


تا دیروز تصمیم داشتم خودمو بزنم به در بی خیالی و تمرینای سختی که استادم گفته بود رو نکشم. اما امروز صبح اصلا نتونستم خودمو متقاعد کنم که بدون تمرین برم و بگم نتونستم بکشم. برای همین یکم زودتر بیدار شدم و دو سه لقمه صبحانه خوردم و رفتم وسایلای مورد نظرمو آوردم و شروع کردم به چیدمان و کشیدن طرح اولیه.

قرار بود تلفیقی کار کنم. یعنی بیس اول طراحیم پارچه باشه و در کنارش شیشه و پلاستیک و میوه رو بکشم. و یه طرح جدای پارچه و سفال. نیم ساعت بیشتر زمان نداشتم. 

ملحفه رو روی چارپایه انداختم و کوزه سفالی رو روش قرار دادم و نشستم روبه روش. 

یا خدا! چقدر سخت بود. تمرینی نکرده بودم و چیز زیادی از سایه پارچه نمی دونستم و همون مقداری که از توضیحات استادم یادم بودو پیاده کردم :|

با حول و ولا وارد کلاس شدم. با استادم دست دادم و نشستم جای مخصوصم یعنی روی صندلی استاد و رو به بچه ها :دی

بعد از اینکه تمرینای بچه ها رو نگاه کرد بهم گفت طرحمو نشونش بدم. باورم نمیشد داره تشویقم می کنه و میگه خوب کشیدی و برای تمرین اولت خوب شده! بهش گفتم حتا زمانی براش نداشتم و اصلا نرسیدم با صبر و حوصله بکشم و امروز زود تر بیدار شدم و کشیدم. 

یکم ایراداشو برام برطرف کرد و توضیح داد و سوالامو پرسیدم و جوابامم گرفتم و گفت حالا یکی دیگه بزن :|

یا علی..

چی شده؟ 

چی بکشم؟

اینجا که چیزی نداریم؟! 

شنیدین که میگن لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود؟ من همیشه همینطوری م. پیشنهادام عالیه ها، ولی همیشه برای خودم بد میشه : )))))

گفتم، میشه عکس از نت بگیرم و بکشم؟ :| گفت آره خیلیم خوبه؟ :||

هیچی دیگه آقا مثل خر تو گل گیر کرده بودم :|| از طرفی دوست داشتم جلو استادم کم نیارم و یه خودی نشون بدم :|

گشتم و گشتم تا اینکه یه تصویر باحال پیدا کردم اما یکم سخت بود. نمیدونم چطوری رسیده بود بالا سرم و عکسو دید که یهو گوشی رو از دستم گرفت و گفت همینو بکش.. همین خوبه!


یکم شلوغ شده و یه جاهاش بد شده ولی بازم ازم راضی بود : )

ببینید و لذت ببرید : )


۲۴ نظر

بی اعتمادی


می خواستم برای بچه هام روزنامه یا مجله بخرم و ببرم کلاس تا غیر از کتاب درسی و کتاب داستاناشون، بتونن روخوانی اون ها رو هم تجربه کنن. (چون داستان های کتاباشونو بلدن و گاها حفظن با مشورت مدیرمون قرار شد روخوانی روزنامه هم میون آموزشا و تمرینا باشه)

خلاصه صبحی یه سر رفتم دکه روزنامه فروشی و از دکه دار روزنامه چاپ روز گذشته روخواستم اما 

غافل از اینکه کیف پولمو تو اون یکی کیف م جا گذاشتم و پولی نداشتم تا هزینه شو بپردازم.

با اینکه هر روز از کنار همون دکه رد میشم ولی بهم اعتماد نکرد پونصد تومنشو روز بعد براش ببرم :|

بهم گفت "نمیشه که بدون پول بهت روزنامه بدم.."

خفت از این بالاتر؟

معلوم نیست چند نفر با این راه سرش کلاه گذاشتن و ازش روزنامه گرفتن.


۲۲ نظر

..


بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته

بزن تار و بزن تار


ندای درون..


میگه

زیادی تو چشم بودن هم خوب نیست..

دلخوری ایجاد میکنه..


فقط می تونم حرفشو تایید کنم.

همین : )


+کامنتدونی بی تاییده.

۸ نظر

طراحی


ببینید و لذت ببرید :دی



تصاویر بالا گلچینی از تمرینای منه در هفته اول و تا روز چهارشنبه

باقی شونم آخر هفته کشیدم.


۲۰ نظر

نوجون


+ساجده! نوجون یعنی تو؟

-نه. یعنی محبوبه جون

من -_-


- ساجده دختر مدیرمونه و دوازده سالشه.

نوجون و جوون رو با هم قاطی می کنه و فکر می کرده منه جوون میشم نوجون. 

امروز اصرار می کرد بمناسبت روز دختر براش هدیه بخرم!!!



+ چرا نمی تونم سایه ظروف استیلو خوب از آب در بیارم؟ :|

همیشه ایراد گرفتن ازم! با اینکه اشکالاتمو بهم میگه ولی بازم اشتباه می کنم.

امروز کشیدن ظروف سفال و سایه کشی رو بهم یاد داد و قرار شد یه چیدمانی از وسایلی که سایه هاشونو یاد گرفتم بکشم. (شیشه، استیل، پلاستیک و در آخر کشیدن ظرف سفال)


۱۲ نظر

اشک شوق


نمیدونم حسمو درک می کنید یا نه

اونجایی که مامان بزرگ روی صندلی مخصوص ش نشسته بود و تو چشام زل زد و گفت

"دیروز فراموش کردم چرخ خریدو بردارم.

توی راه خسته شدم و روی یه پله ای نشسته بودم که یه دختر جوون هم سن و سال تو اومد کنارم نشست و گفت حاج خانم بذارید کمکتون کنم. خونتون کجاست؟‌ 

منم بهش گفتم مفتحِ... ولی مزاحمت نمیشم.

اما بهم گفت هم مسیریم

و تا دم در خونه خریدارو برام آورد. خدا خیرش بده"


و من یادم بیاد که آره 

اون روزم سر راهم یه خانمی کلی خرید داشت و چون براش سخت بود حملشون کنه بهشون کمک کردم و تازه وسط راه متوجه شدم همسایه مونه.. اونجایی که گفت مامانت چطوره؟ و وقتی با نگاه متعجب من رو به رو شد گفت تو نوه فلانی هستی دیگه!


+انقدر می چرخه و می چرخه

که یه روزی

یه جایی

قشنگ جواب محبتاتو میده.

نه تنها محبتتو

بدی هایی رو هم که به بقیه روا داشتی رو بهت نشون میده.


#با_هم_مهربان_باشیم

۱۷ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان