`

پسر است دیگر --___--

 

امروز خان داداش بر می گرده

روزی که میرفت بهم گفت کاری نکنیدا :| نبینم پرچم مرچم (بر وزن پرچم :دی) چاپ کنینا --___--

اگر بفهمم برنامه دارین اصلا نمیگم کجام و کِی میرسم مشهد --___--

 

+ شاید باورتون نشه ولی از روزی که رفته فقط دو روز گوشی ش روشن بود و بقیه روزا خاموش و اصلا جوابگو نبود با اینکه شارژر و پاور برده بود.

دیشبم مامان زنگ میزنه بهش که کجایی؟ میگه کربلا :| در صورتی که پنج دقیقه قبلش بابا زنگ میزنه و میگه من الان تو مسیر کربلام (گفته بودم بابا تونست از مرز عبور کنه؟ ^_^ حالا میگم :دی) و مهدی از مرز گذشته و داره بر می گرده *_*

 

وقتی میفهمه ما خبر داریم اولتیماتوم میده که اگر پرچم نصب کنید، خودم میارمش پایین :/ (بی تلبیت -___- ) خلاصه مامان میگه چند کیلو میوه می خرم که اگر کسی اومد دیدنش دیگه نیازی نباشه برم بیرون و خودم ازشون پذیرایی میکنم.

مامان دوست داشت واسه مهدی که زیارت اولیه پرچم نصب کنه، ولیمه بده ولی خب این بشر در یکدندگی روی منو سفید کرده :||| 

پسرِ لجباز --____-- سر تق 

۱۲ نظر

کی بود می گفت مطالب اکثر وبلاگا آبگوشتیه -_-

 

بیاد ببینه صاحب این بلاگ، علاوه بر اینکه مطالبش آبگوشتیه، غذای این روزهاشم، آپز و آبکی شده :|||| 

 

+ تو این چند سالی که از خدا عمر گرفتم فقط یه بار دستمو سپردم به سوزن پرستار تا سِرم وصل کنه و اونم همین دوشنبه گذشته بود..

 

دو روزه که بچه هامو ندیدم و خیلی دلم براشون تنگ شده.

دکتر تاکید کرد که این دو روزو استراحت کنم و اصلا به بچه هام نزدیک نشم تا بهشون سرایت نکنه. مثل دوران دبیرستان واسم گواهی پزشکی نوشت تا به مدیرمون نشون بدم تا غیبت این دو روز، موجه بشه!

 

++ آخه کته ماستم شد غذا -____- خدایا ناشکری نمی کنما ولی خب انصافم نیستا :|

 

سالم باشید :| (با لحن پسر خاله کلاه قرمزی بخونید :| )

۶ نظر

ای خدایی که خالق خرسی، بنده را آفریده ای مرسی :|

 

باید خدا رو شاکر بود واسه خالق اونی که گوشی هوشمند ابداع و اختراع کرده :|

وگرنه معلوم نبود بابا چجوری میخواسته از مرز رد بشه چرا که پاسپورتشو فراموش کرده بود برداره و نصف شبی زنگ میزنه به من و مامان که پیدا کنید و از تمام صفحاتش واسم عکس بگیرین و بفرستین :||

 

 

۴ نظر

قدیمیا رمزو دارن.. جدیدام باید بکاون :دی رمز: سال تولدم به میلادی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اولین کار سفارشی من.. (گام به گام ۲)

 

صرفا جهت یادآوری...   کلیک

بعد از اینکه کاغذ پوستی رو روی طرح اصلی کشیدم با توجه به نظریات استادم شروع کردم به کشیدن دو تا کتیبه مامانی واسه دو طرف بسم الله

+تقریبا غیر از اسلیمی وسطش، بقیه طرح ساخته ذهن خودمه به همین کیبورد قسم :|

ادامه مطلب ۱۳ نظر

سوال طور

 

 

یه پست پیش نویس دارم از روز ۲۱ شهریور که بخش دوم پست "اولین کار سفارشی من" رو کامل می کنه.

حاوی متن و تصویره

حس تکمیل کردنشو ندارم

یعنی ذهنم یاری نمی کنه تا کلمات رو کنار هم بچینه و توضیح بدم

 

حالا سوالم اینه که چقدر موافقین فقط عکسای کارو نشونتون بدم و یه خطم توضیح زیرش؟ هوم؟ ممنونتون میشم با کلیک کردن روی دو گزینه موافق و مخالف نظرتونو بیان کنین.

 

۱۸ موافق ۳ مخالف

فعلا اینو ببینید تا مفصل براتون توضیح بدم : )

 

غرض از پست قبل این بود که

طرحی که سه ماه فکر و ذهنمو مشغول کرده بود و دو ماه متوالی

زمان براش گذاشتم

بحول و قوه الهی دیشب تموم شد

دست و جیغ و هوراااااااااا 😅

 

امروز رفته بودم دارالقرآن (کلاس) 

تا هم رنگ سه چهارتا گلی که مونده بود رو بهمراه استادم

تعیین کنم و بعد رنگ بزنم و هم،

کارو یکجا تحویل بدم و خِلاص 😊

 

همه چی عالی

همه چی درست و بجا و همه راضی

وقتی استادم گفت "خسته نباشی عزیزم"

انگار یه وزنه سنگین رو از روی دوشم برداشته باشه تا بتونم

دوباره قد راست کنم، یه حس سبکی داشتم

 

خداروشکر که راضی بود از نتیجه 😇

 

اینم میز کارم.. البته میز کار استادم😄

که یکی دو ساعتی پشتش نشسته بودم و گلامو رنگ میزدم.

اون صندلی فلزی هم واسه این بود که دیگه مقوا رو نچرخونم و راحت برم اون سمت میز بشینم 😅

 

 

+ جای مقوام کنار دیواری که همیشه بهش تکیه میدادم، خالیه. خیلی تو ذوق میزنه ولی هر بار نگام بهش میفته یه نفس عمیق می کشم و خدا رو بابت عنایتی که بهم داشته شکر می کنم.

۱۵ نظر

به تاریخ سیزدهم مهر ماه نود و هشت

 

بالاخره تموم شد.

لبای آویزون بهمراه یه عالمه بغض و بغض و بغض

 

هنوز تابستون کامل تموم نشده بود که اعلام کردن مهد کودک و پیش دبستانی های مشهد به دلیل آلودگی هوا در نوبت صبح تعطیله :|

#پاییز_آمد

 

چون کلید در حیاط مهد دستم بود ساعت هفت خودمو رسوندم مهد و درو باز کردم و نشستم تا همکارام بیان. قبلش به مدیر زنگ زده بودم و خبرشون کردم ولی چون اینجا هیییچ چیزش روی قانون و برنامه ریزی پیش نمیره گفتن مامانا خبر ندارن و بیاین و یه جشن کوچیک می گیریم و پذیرایی و بعدم میگیم ساعت ده بیان دنبال بچه هاشون -_-

به واقع امروز و با دیدن سر و وضع مهد از تصمیم نابخردانه ای که گرفتم و اون مهدو ول کردم فقط واسه خاطر دوری مسیرش، پشیمون شدم :/ :(

چقدر ناراضیم.. چقدر اون مهد، وسایل رفاهیش عالی بود :( چقدر بی عقلی کردم :((  روی تمام در و دیوارای مهد خاک گرفته.. هیچ چیزش به مهد روز اول مهر نمی خوره :/ یه مهد ی که منتظره یه سال تحصیلی جدیده.. دلم واسه کلاسم عمیییقا تنگ شده :(

واسه همکارام.. و حتا مدیرمون

واسه همه چیزش.. واسه همه چیزش

 

 

+ اون کلاسی که توی پست قبل توضیح دادم، کنسل شد

یعنی من نمیرم چون فهمیدم به کارم نمیاد.. حداقل امسال و اینکه چون روزاش پشت سر هم بود، دیدم در توانم نیست هر روز برم و بیام

 

خدایا...

 

چقدر تازگیا زود نفس کم میارم. تمام دلایل پسرفتم همینه

کاش یه حامی می داشتم

یه مشاور

..

چقدر نبودش ملموسه

 

درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان