یه وقتا پشت اَبرا پنهون می شی
می ری که آسمونو روشن کنی
می خوام که نزدیک تو باشم تا
پیرهن خورشیدو تن من کنی
.
این روزا وقتی توی خیابونم بیشتر سرمو پایین می گیرم تا به زعم خودم تکلیف از دوشم برداشته بشه.
تا اگر اون دنیا ازم پرسیدن چرا تذکر ندادی بگم ندیدم.
خبر کن ای دل همین امشب
تمام غمهای عالم را
که غرق خون در افق دیدم
هلال ماه محرم را
سلام ای هلال مه نو رسیده
که غرق غباری و رنگت پریده
.
.
.
آجرک الله فی مصیبتک یا صاحب الزمان
التماس دعای فرج
اگر بخوام کلاس روانشناختی کودک رو که زمانش یک ساعت و نیم بود، براتون به اختصار بیان کنم و به قولی گل مطلب رو از میونش دستچین کنم این میشه که
تلاش برای تربیت بچه ها بی فایده است.
آنها در نهایت شبیه ما خواهند شد.
خودمان را تربیت کنیم آنها هم تربیت خواهند شد.
+ برای مثال
شما نمی تونی با زور تنبیه و کتک فرزندتو کتاب خون کنی
فرزند شما آینه تمام نمای شماست. اگر ببینه که والدینش کتاب دستش می گیره و می خونه، اونم کنجکاو میشه بدونه اون چه کتابیه که پدر و مادرش می خونه. اگر همین رویه در خونه شما ادامه داشته باشه، کم کم کودک شما پا به پای شما کتاب می خونه. شایدم بعدها با شما مسابقه کتابخونی بذاره.. حالت عکسشم هست.
اینطور نیست؟
خلاصه که تربیت فرزند خیییلی سخته خیییلی.
اگر قراره پدر و مادر خوبی برای بچه هامون باشیم، اول باید روی خودمون کار کنیم. با مطالعه، دانش مونو نسبت به مقوله فرزند پروری بالا ببریم. ما قراره الگوی نسل بعد باشیم.
یه کتاب هم معرفی شد با عنوان "خانواده و فرزندان"
امیدوارم مفید بوده باشه : )
چقدر خوبه که آدم وقت شناسی ام ^_^ اینو بچه هایی که با من قرار وبلاگی داشتن تایید می کنن (الا یه مورد :| آیکون محو شدن تو افق)
برید و توبه کنید و از من یاد بگیرید
قرار بود ساعت هشت دم در مهد باشم
دو سه دقیقه قبلِ هشت رسیدم سر قرار.
و همچنان منتظر الهام جون تا با هم بریم کلاس خلاقیت.
البته شووَرِش قراره ما رو برسونه.
تهرانیا یه شمال دارن که آخر هفته ها شال و کلاه می کنن و میرن اونجا،جوج میزنن با نوشابه :دی
ما مشهدیام یه طرقبه-شاندیز داریم که آخر هفته ها شال و کلاه می کنیم میریم اونجا جوج میزنیم با نوشابه : )
شما کجا رو دارین برای پیک نیک؟
که اولویت اولتون باشه.
+اینم تصویر گلدون اشک عروسم
که توی یه پستی ازش گفته بودم.
ببینید و لذت ببرید : )
فقط پاجوش هاشو داشته باشین ^_^ خودشون بعد از مدتی از برگ اصلی یا به قولی مادر :دی جدا میشن و میفتن رو خاک و دوباره ریشه می کنن ^_^
+ تا حالا شده حرفی داشته باشین بزنین و به همین نیت که حرفاتونو با بقیه به اشتراک بذارین یا حداقل کمی ذهن آشفته تونو سامون بدین وارد پنل مدیریتی وبلاگ تون بشین و روی ارسال مطلب جدید کلیک کنید و اجازه بدین انگشتان دستتون روی کیبورد بلغزن اما یهو ببینید هییچ حرفی برای زدن ندارین، انگار اصلا بی هدف وارد این صفحه شدین؟؟
++ از صبح قبل از اینکه راهی حرم بشم چند باری وارد پنل مدیریتم شدم و به قصد اطلاع از اینکه میرم حرم خواستم پست بذارم و بگم نائب الزیاره هستم اما بعد با خودم گفتم "خب که چی؟" چرا می خوای دل بقیه رو بسوزونی؟ اصلا هدفت چیه؟ خب میری حرم، برو. دیگه چرا اطلاع میدی؟
+++ تا حالا شده جایی برید و تمام خاطرات گذشته که توی اون مکان و با فرد خاصی داشتین یهو آوار بشه روی سرتون؟
یهو آوار شد روی سرم.
بدترین جایی که باعث شد شونه هام بلرزن اینجا بود
اتاق ۳۶
وقتی اذانشونو از شمیم یاس پلی کردم.
۱- دیروز خانمی اومده بود و می گفت پسرم از مهد می ترسه و هر کاری می کنم نمیاد. برای سال بعد که می خواد بره مدرسه نگرانم.
اومده بود بپرسه چجوری پسرشو تشویق و ترغیب کنه.
تقریبا یک ساعت بعد از رفتن اون خانمی مادر و فرزندی از جلوی در مهد عبور کردن. من و مدیرمون سرگرم کارای خودمون بودیم که شنیدیم مامانه به بچه ش می گفت نرو توو می زننت --____--
اولش هر دو تامون خندیدم ولی بعد خانم ه گفتن همین کارا رو می کنن و همین چیزا رو میگن که بچه از مهد فراریه :|
۲-اون بچه ای که قرار بود باهاش دیکته کار کنم نمیاد یعنی فعلا نیومده. نه به اون هول و ولایی که مامانه داشت و نگران آینده درسی پسرش بود و نه به این بی خیالی. حتی گوشی شونم جواب نمیدن : ))))
۳- امروز از طرف شهرداری قراره جشنی برگزار بشه و مسئولین منطقه مون زنگ زدن به مدیر مهد ما و چند تا از مهدای منطقه تا اگر می تونن تعدادی از پرسنلشونو بفرستن برای کار با بچه ها (از هر لحاظ) من و یکی دیگه از همکارام قراره بریم.
لطفا برامون دعا کنید.
بعدا نوشت: تجربه هیجان انگیزی بود ^_^
اینکه در کنار بچه ها، کوچولو و هم سنشون بشی و به فکر نگاه های اطرافیان نباشی و با خیال راحت بچگی کنی، بنظرم بزرگترین موهبتیِ که خدا بهم ارزانی داشته.
خدایا شکرت : )