`

اخرین روز تعطیلاتو اینطوری سپری کردم

 

از ساعت نه صبح تا یک ظهر مشغول درست کردن کاردستی برنامه چاشت بودیم. چهل تایی کامل کردیم ولی همون مقدارم کم داشتیم

این شد که هفت هشت تایی رو قرار شد هر پنج نفرمون ببریم خونه و برش بزنیم و کامل کنیم. از ظهر که رسیدم خونه فقط یک ساعت استراحت کردم و بعد تند تند سفارشای دایی رو میزدم تا حوالی ساعت ۸ شب. دیگه بعدش نشستم به کاردستی درست کردن. 

 

کلید مهد دست منه! چون مسیرم به نسبت نزدیک تره، قرار شد ساعت هفت همگی مهد باشیم و من پنج دقیقه ای زودتر برم و مهدو باز کنم.

قراره سر یک ساعت یه بادکنک ارایی مختصر بکنیم و تمام :| (#محرم) 

اینجا امکاناتش خیلی خیلی کمتر از مهد قبلیه

دستگاه تایپ نداره و همه چیز دستی انجام میشه :|

 

 

بحول و قوه الهی، فردا عصر با یکی از مربیا قراره بریم دوره آموزشی استاد محسنی (آموزش حروف به شیوه و زبان عربی) رو یاد بگیریم. هم هزینه ش عالیه و هم مسیرش نزدیکه. 

 

+ واقعا وقت نکردم کامنتاتونو جواب بدم.. مرسی از صبر و حوصله تون.

۳ نظر

آقا جدید یا قدیم؟ 😁😁😁😁

 

باز دوباره مسخره بازی شروع شد 😁 

 

+ ساعت چند بیام؟

- ۸ اینجا باش!

+ به ساعت قدیم یا جدید؟

- :|

 

حالا باید بهشون حالی کنی که بابا ساعت رسمی کشور هر چی بود همونو در نظر بگیرید دیگه

قدیم و جدید چه صیغه ایه آخه 😐😂

 

.. تا میای به ساعت جدید عادت کنی، باز باید بکشی جلو 😂😂 

 

امشب ساعت رسمی کشور یک ساعت به عقب بر می گرده

این خودش یه شگفتانه ست ^_^

دو بار در یک شب، ساعت ۱۱ رو تجربه می کنی : )))

۷ نظر

خدایا کمک پلیز (آیکن زانو زدن و واسه خدا ناز کردن)

 

تا نیم ساعت دیگه باید برم مهدو ایده و برنامه کاردستی اول مهر واسه بچه ها بهمراه مربیای دیگه، بچینیم و به واقع هیییچ ایده ای ندارم جز اینکه یه عروسکی، پروانه ای خرس و خوکی درست کنیم و سر مدادی شکلاتی بذاریم و بدیم بهشون :|| همین :/ خسته نباشم واقعا ---___---

 

ازون طرفم برگردم خونه و کیف آرشیومو بردارم و یا علی.. برم حرم تا طرحمو به استادم نشون بدم و تاییدیه بگیرم.. کاش میشد با عکس سر و ته شو هم آورد ولی خب به قول استاد عکس واضح نیست و حتما باید حضورا نشونشون بدم :|

 

دیشب تا حوالی ساعت دو بیدار بودم و مشغول رنگ کردن بودم.

یه پست گام به گام مثل پست قبلی با همین عنوان که درش عکسای طرحمو ضمیمه کردم و خب شاید باورتون نشه یک هفته س توی پیش نویساس و هنوز وقت نکردم تکمیلش کنم.

 

حقوقی که با این مهد و مدیریت جدید صحبتشو کردم ازون قبلیه بهتره.. خداروشکر

 

+ خداجونم.. هوامو داشته باش.. مرسی ^_^

۳ نظر

فقط تماشاچی داریم

 

رفته بودم خونه باباجون که دیوار به دیوار خونمونه شُله نذری ببرم

وقتی برگشتم، قبل از اینکه کلید بندازم توی قفلی در حیاطمون صدای بحث کردن دو تا مردو شنیدم. سرمو برگردوندم و دیدم چند قدم با خونه باباجون فاصله دارن.. من از اون دسته از آدماییم که از دعوا بشدت میترسم ولی ترسم باعث نمیشه که سکوت کنم. کمی مکث کردم تا شاید دعوای لفظی شون تموم بشه یا اینکه تماشاچیای عزیز پا پیش بذارن و این دو رو آگاه کنن و خلاصه هر کسی سمت خودش بره ولی دیدم نخیر.. هیچ کس عکس العملی نشون نمیده و اگر جاش بود حتما تخمه هم میاوردن و در کنار تماشا کردنش، میشکوندن :/ 

 فایده نداره.. بی بخار تر از این حرفان

اینام ولکن نیستن.

کلیدو مشت کردم و رفتم جلو و به آقایی که صداشو انداخته بود توی سرش گفتم " جناب!" (برگشت سمتم) ادامه دادم" توی ماه محرمیم. صلوات بفرستین و بحثتونو تموم کنین"

جواب داد "آخه زور میگه".. گفتم عیبی نداره الان عصبانی هستین برید بعدا حرف بزنید.. یه چیزی گفت و اون آقای دیگه که مسن تر بود، ولکن ماجرا نبود و یه ریز داشت سر این جوون غر میزد

دیدم آتیش جفتشون تنده و این وسط شیطونم خوب جولون میده و یکی این میگه، دو تا اون..

مجبور شدم تن صدامو بالاتر ببرم و بگم اومدیم و شما دو تا نتونستین با صحبت (اونم چه صحبتی :/ :|) کارتونو پیش ببرین و دست به یقه شدین.. جفتتون دیه دو برابری دارین بدین؟ منتظر جواب نموندم و رامو کشیدم و برگشتم خونه.

(اومدم خونه ازین حرفم خندم گرفت : )) آخه این چی بود گفتم! ) 

 

+ تیتر

ماشاءالله به افراد بیکار محله مون که تماما تماشاچی ن

حالا اونی که دستش سلاح سرده هیچ، ولی وقتی دو نفر مشاجره می کنن ( یعنی لفظی از خجالت همدیگه در میان :////// ) باید بحثشون در نطفه خفه شه تا کار به جاهای باریک نکشه/نرسه

 

+ سه بار تجربه این بحثارو دارم. اینکه دو تا پسر یا مرد در حال بحث کردنن و هیچکس میانداری نمیکنه و فقط نگاه می کنن. 

۶ نظر

آرش

 

هنوز سه ماه دیگه مونده که دو سالش تموم بشه با این حال انقدرررر شیرین زبونه که دوست دارم بغلم بگیرمش و بچلونمش ^_^ 

جمعه ی گذشته وقتی همگی خونه خان عمو بودیم و شُله میزدیم با جوج، آرشو دروه کردیم و هر کوممون اسممونو تکرار می کردیم و ازش میخواستیم که به هر طرقی که شده صدا کنه. حتا با وعده و وعید شکلاتو بستنی و آبنبات و خلاصه این طوریا :دی

زهره و زهرا رو قشنگ تلفظ میکنه.. ماما و اَمیده بر وزن حمیده (مامانش) و آرسا که پارسا باشه (پارسا، نوه خان عموم که آرش خیییلی دوسش داره و هر جا پارسا بره مثل کش تنبون بهش میچسبه و دنبالش راه میفته) اونم راحت تلفظ میکنه :| 

ولی وقتی داری با چشای قلبی بهش زل میزنی و ازش میخوای که بگه "محبوبه"، یا میگه اُخوام/ نُخوام (یعنی نمیخوام :/ ) یا میگه "میووووو (صدای پیشی) میخنده و دست میزنه ---______---

من با ۲۷ سال سن دوران کودکی خیلی از عموزاده ها و خاله زاده ها رو درک کردم :دی  ولی همگی بلااستثنا یا "باب باب" (وجدانا کجاش شبیه محبوبه س :/// :| ) یا "آبوبه" (اینو دیگه کجای دلم بذارم -_- ) صدام میکردن.. میخوام بگم که همیشه فکر می کردم تلفظ اسمم واسه فسقلیا سخته که راحت نمی تونن صدا کنن ولی اون شب آرش تمام معادلاتو بهم زد.. وقتی ظرف شکلات راه راه دستم بود و بهش گفتم بگو " مَ بوب" (سختی بهم رو آورد که اسممو بخش بخش کنم و بگم محبوب وگرنه همگان درجریانن که چقدر بدم میاد یکی بگه محبوب :// البته بجز یسنای خودم که با یه شیرین زبونی خاصی میگه خاله محبوب ^_^ ) بهش گفتم بگو مَ بوب تا شکلات بدم.. شاید باورتون نشه، چشم دوخته بود به شکلات ها و بعد در کثری از ثانیه اسممو صدا زد و گفت مَبوب *_* دست میزد و منتظر بود بهش شکلات بدم.. یه دونه بهش دادم و گرفتم بغلم و چلوندمش  : )))) 

 

توضیحات بالا مقدمه این حرفمه که بگم

دیروز وقتی همگی پای سفره آشِ نذری بودن و مشغول خوردن

و من و پارسا و آرش توی اتاق بودیم.. آرش انگشت میزد به ظرف آش پارسا و پارسام با قاشق بهش آش میداد و قربون صدقه ش می رفت. 

نماز ظهر و عصرمو با یک ساعت تاخیر قامت بستم و به مهر چشم دوختم. رکعت دوم، وقتی دو کف دستم جلوی صورتم بود و داشتم ذکر قنوتو می گفتم، صدای آرشو شنیدم که میگفت مَ بوب.. مَ بوب و دست میزد! دیدم که چشام قلبی شد.. دیدم که دلم واسه علی اکبرم تنگ شد.. دیدم که صدای فسقلم توی صدای آرش گم شد.. جلوی خودمو گرفتم تا بغضم نشکنه، تا نریزه و نمازم فرت نشه. 

توی این یه هفته ای که می دیدمش و ازش میخواستم تا صدام کنه، هر بار که اسممو می گفت واسه ش بال در میاوردم و بغلش می کردم

ولی دیروز

چون سر نماز بودم، هیچ عکس العملی واسش نشون ندادم اما چون هر دوشون کنارم بودن، دیدم که با دست به حالت زدن به پشت دستش، به پارسا اشاره کرد و گفت مَ بوب.. دَ (یعنی محبوب منو زد ) فکر کنم ناراحت شده بود ازینکه مثل گذشته قربون صدقه ش نرفتم : )

 

+ دیشب بالاخره اسم فائزه (دختر عموم) و سجاد رفت توی شناسنامه ی هم. از دو ماه پیش که به نام هم شدن، قرار بود بعد از سالگرد بی بی (دی ماه) عقد کنن و واسه شون مجلس بگیرن ولی گویا صبر خانواده پسر تموم شده بود و خواستن زودتر عقد کنن تا این وسط گناهی نباشه! 

 

+‌ چند روز پیش دختر خانمی رو واسه خان داداش در نظر گرفتیم و تماس گرفتیم واسه دیدار اولیه.. البته ما در نظر نگرفتیم.. خواهر همکار برادرمه! :| داداش پیشنهاد داد ما هم رفتیم ببینیم بهم می خوریم یا نه.

من و مامان و آبجی خانم رفتیم. رسم نداریم توی جلسه اول پسرو ببریم.. فقط عکسشو میبریم :| که گویا برادرش عکسشو نشونش داده بود چون ازمون نخواست. 

امروز اجازه دادن یه سر مهدی و مامان برن تا همو فقط ببینن.. تا بعد برسیم به خواستگاری و برن صوبت کنن

واسه عاقبت بخیری همه جوونا دعا کنیم.

 

۲ نظر

چقدر قشنگ گفت*

 

شاید منتظر همین یه حرف بودم 

رزق امروزم همین تک جمله باشه که

"خدا فردی رو بیش از توانش، امتحان نمیکنه"

پس اگر سختی بهت رو آورد بدون که خدا در تو دیده که داره اینطور امتحانت می کنه..

اینجوری راحت تر میشه با مسائل کنار اومد : )

 

* دکتر حسن فدایی

شنیدم که..

 

می گفت روحانی کاره ای نیست.. مثل عروسک خیمه شب بازیه که طنابش دست عروسک گردانه ست! اونم از بالا دستیای خودش دستور می گیره و اطاعت می کنه..

/امان از مردم کوفه/

 

حوصله بحث کردن نداشتم.. و اینکه مخاطب حرفاشم من نبودم.. شخص سومی بین ما بود.

داشتم به فردی که در صدر نشسته بود فکر می کردم

فکر کردم و گفتم "سایه ات از سر ما کم نشود سایه سر : ) "

 

+ اراجیف زیاد میگن.. میدونید که چه کسانی رو میگم.. اونایی که هنوز جرئت پیدا نکردن مسئولیت انتخاب اخیرشونو گردن بگیرن و دوست دارن توپو بندازن زمین حریف تا مجالی پیدا کنن واسه نفس کشیدن، حتا فسفر سوزوندن :d

کاش

 

میشد از اول شروع کرد به نوشتن

مثلا ناشناس طور

هیشکی نشناسدت

 

اونوقته که دیگه بغضاتو قورت نمیدی

راحت میای و حرفاتو میزنی

دیگه کسی نمیگه "وای محبوبه از تو بعید این حرفا" و اینا..

 

+کلی حرف رو دلم مونده که فقط واسه اینکه کسی ناراحت نشه و قضاوت نا بجا نشم، سکوت می کنم..

خواب، خوراک، کتاب (نه نه نه.. اشتباه نکنید) خواب، خوراک، تکمیل کردن طرح استاد ح -_-

 

خیلی دور از انتظار بود برام که وقتی مشغولم یهو بابا بیاد و بگه "خیلی قشنگ شده.. ولی خیلی زحمت داره.. تمومش کن بده عکس بگیرم بذارم پروفایلم" : )

 

مایی که یکبار سر همین طرح، با هم جر و بحث کردیم، حالا چند دقیقه ای میشینیم رو به روی طرحی که کشیدم و در مورد نحوه رنگ کردنش و ریز بودن و اذیت شدنم، بحث و گفت و گو می کنیم : ))

 

بابایی که مخالف صد در صدی هنرم بود، حالا جوری شده که پیشنهاد کمک میده و میگه منم از رنگ کردن اینا سرم میشه هااا ... ^_^

 

 

+ گفته بودم تایم کلاسامون از بعدازظهر ها به صبح ها و از رواق حضرت زهرا، به دارالقرآن تغییر کرده و عوض شده؟؟ فکر کنم نگفتم!

 

++ گفته بودم از سال جدید تحصیلی دیگه مهد سابق کار نمی کنم و یه جایی نزدیک به خونمون مشغول میشم؟؟ اینم فکر کنم نگفتم!! 

یادم باشه جریانشو تعریف کنم.. یعنی جریان هاااااا --___-- 

 

نگفته ها زیاده.. نمیدونم از کجا و چطوری شروع کنم. یه جورایی دلزده شدم از بلاگ

با این حال.. 

منتظر اون اتفاقات حال خوب کنم... شدییییید : ))

 

۳ نظر

.

 

اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ إِیمَانا تُبَاشِرُ بِهِ قَلْبِی

وَ یَقِینا حَتَّى أَعْلَمَ أَنَّهُ لَنْ یُصِیبَنِی

إِلا مَا کَتَبْتَ لِی

وَ رَضِّنِی مِنَ الْعَیْشِ بِمَا قَسَمْتَ لِی

یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ

 

 

 

 

 

 

 

خدایا ایمانى از تو می‏خواهم که دلم با آن همراه شود

و باوری که بدانم هرگز چیزى به من نمی رسد،

مگر آنچه که تو برایم ثبت کردى‏

و مرا از زندگى به آنچه که نصیبم فرمودى خشنود بدار،

اى مهربان‏ترین مهربانان.

 

گزیده ای از دعای ابو حمزه ثومالی

 

۳ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان