`

اولین جلسه مربی گری کلاس چرتکه ترم ۳ و ۴

 

وسایل من

منی که منتظر استاد بودم تا بیان

 

فکر نمی کردم انقدر خوشحال بشن!

اصن مگه تو این فصل میشه گلی غیر از گل نرگس خرید و بویید؟ *_*

عاشقشم

 

 

+ بعد از کلاس کلی با هم حرف زدیم

با این که خودم به خودم ایمان دارم ولی برای بار هزارم خیلی خوشحال شدم یه نفر بهم بگه انرژی مثبتت زیاده

^_^

هوراااا

 

 

++ از کلاس؟ بذارید هیچی نگم :|

به واقع چیزی از ترم دو یادم نبوده و آموزه های ترم ۳ واسم سخت بود

استادمو جون به لب کردم و تامام :دی 

راضیم در هر صورت

 

+++ دوباره از امشب تمرین شکرگزاری رو شروع کردم

مرسی خدا، بوس.

 

۷ نظر

تموم شد

 

این ترم به خوبی و خوشی تموم شد

از ده تا شاگردم فقط یاسین اذیت می کرد و دیر یاد می گرفت و خب همونم رد شد. شرمنده مامانش شدم. حس بدی داشتم وقتی ورقه امتحانیِ تصحیح شده یاسینو بهش دادم و با چهره ناراحت بهش گفتم :متاسفم. خودتون شاهد بودین چقدر واسش جلز و ولز کردم، ولی خب نشد. شرمندم!" 

ناراحت شدم از ناراحتیش.. ولی خب یاسین علاوه بر اینکه جو کلاسو بهم می ریخت، تمرکز بچه ها رو هم از بین میبرد.. یه جورایی هم بچه هام و هم ماماناشون ناراضی بودن از یاسین.. منم که.. نکه از خدام باشه ولی خب تلاشمو کردم و نخواست.. و نخواستن.. اون زمانی که خودمو می کشتم و می گفتم با بچه ها کار کنید کار کنید... از در که برن بیرون تمامی آموزشا رو فراموش می کنن و فقط یه جرقه میتونه تمامی اطلاعاتو بازیابی کنه و اونم همت خودتونه(مامانا) کو گوش شنوا.. پیام میدادن که این جلسه یاسین نمی تونه بیاد.. این جلسه تکلیفاشو انجام نداده.. این جلسه فلان.. این جلسه بهمان.. چی بگم.. من دیگه حرفی نداشتم بزنم جز اینکه حرص بخورم..

 

 

+ گفته بودم استرسام بیشتر شده؟ استرسی شدم؟

ریزش موهام هم بیشتر شده.. وقتی با کش مو میبندم قطرش اندازه یه تیله درشت میشه :(( دیشب رفتم رو صندلی آرایشگاه نشستم و به خانم آرایشگر! گفتم بزن.. کوتاهِ کوتاه کن.

قد موهام به خط کمرم می رسید ولی خب کم پشت شده بود.

البته خیلی دلم بود کوتاهشون بکنم و یه مدلی بهشون بدم.. الان قشنگ شده

بازم راضیم :دی

 

 راستی چرا وقتی کار بیخ پیدا می کنه میریم سراغ دوا درمون؟

 

دکتر لازم شدم.. 

۵ نظر

پایان دوره یا ترم ۱

 

دیروز رفتم پیش استادم و نمونه سوال گرفتم و سوالامو ازشون پرسیدم. میون گفت و گو مون بهم گفت حقوقتم آوردم تا قبل از خشک شدن عرقت! مزد کارتو گرفته باشی.. ۱۲ جلسه میشد ۲۰۰تومن

اما چون کارو استاد پیدا کرده بود(یعنی بجای استادم رفتم) درصدی ازش برداشت و مابقی مال من میشد. پول خوبی بود ولی چون پیگیر ترم های جدیدِ آموزش مربی بودم، ازشون پرسیدم که ترم ۳ و ۴ مربی کی شروع میشه و خب باید بگم که تمام درآمدم رفت واسه ثبت نام.. راضیم.. پول کلاسم جور شد.. خداروشکر

 

امروز روز آخر ترم یک هست. همه چیز آماده س واسه امتحان. 

تازگیا خیلی استرسی شدم.. واسه اینم استرس دارم :||

 

دوست دارم ترم دو رو بدون وقفه شروع کنم ولی همه چیز بستگی داره به مدیر اون مهد.. 

خدایا رضاً به رضاک..

۶ نظر

سه شنبه های چرتکه : )

 

دیشب جلسه دهم بود. بچه هام همه شون عالین الا یاسین که تمام انرژی مو می گیره. دیشب بعد از یک ساعتی که توی راه بودم، وقتی رسیدم خونه و گوشیمو چک کردم، دیدم مامان یسنا برام پیام گذاشته و کلی تشکر که انقدر براشون اهمیت میدم و وقت میذارم.. کلا خسته نمیشم (بگید ماشاءالله : )  )ولی با پیامش حال خوبم خوب تر شد. آخه تصورم از مامان یسنا چیزِ دیگه ای بود.

خوشحالم ازین بابت.

 

فقط دو جلسه دیگه مونده تا پایان ترم یک

دو هفته دیگه امتحان می گیرم و اونی که زحمت کشیده باشه میره ترم دو.. خداکنه شرمنده مامان یاسین نشم و بتونه خودشو برسونه.

سه شنبه های شیرین

 

ساعت چهار کلاس داشتم.

حوالی ساعت سه راه افتادم و کمی زودتر از چهار رسیدم و چون معاونش نیومده بود و در بسته بود، چند قدمی راه رفته رو برگشتم و روی نیمکت فضای سبزش نشستم. 

 

یک ساعت کلاس با بچه ها، انقدری سرمو گرم می کنه و انقدر در حال فک زدن و قدم زدنم که اصلا متوجه گذر زمان نمیشم و تا به خودم میام که میبینم معاون مهد به در، تقه ای میزنه و میاد داخل و میگه مامانا منتظرن و اونجاست که تازه نگاهی به ساعتم میندازم و بلند میگم "بسه.. بقیه ش توی خونه.. برید خدانگهدار.. بگید ماماناتون بیان داخل"

+ میرم سمت پلاستیکی که لوازمم توشه.. بطری آبمو بر میدارم و درشو باز می کنم و... آخیش.. یه قلوپ آب.. دو تا.. گلومو تر می کنم واسه فک زدن پلان دوم که کلاس واسه ماماناس.. درشو می بندم و میذارم سر جاش.

 

جلسه اول یکم دست و پام می لرزید. اولین باری بود که واسه مامانا کلاس میذاشتم.. آخه اولین تجربه کاری بود که بعد از کلاس بچه ها، با مامانا در ارتباط بودم. اولین ها همیشه خاصن.. خاص.

 

یک ربع تا بیست دقیقه م آموزه های این جلسه و عملکرد و بازخورد بچه ها رو واسه مامانا توضیح میدم و تکالیف هفته جاری رو بهشون میگم و سوالای احتمالی رو جواب میدم و الخ..

 

 

++ خدایا شکرت. 

پرسید از کجا میای که میگی یک ساعت تو راهی؟

میگم از فلان جا.. ولی همیشه استرس اینو دارم که نکنه سر ساعت حاضر نباشم. آن تایم بودن واسم با ارزشه.. 

لبخند میزنه و میگه.. سختت نیست؟ در جواب میخندم و میگم.. نه چون بهش علاقه دارم..

 

نمی دونه که خیلی زیاد بهش علاقه دارم : ) 

ماشاءالله

لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.

۷ نظر

عنوان چیزی به ذهنم نیومد

 

تازه ساعت دو بود که به خودم اومدم و تند تند از قسمتی که می خواستم آموزش بدم نکته هاشو روی یه کاغذ دیگه نوشتم تا یادم نره و بعدم وسایمو انداختم توی کیفم و چرتکه رو هم به همراه بطری آبم گذاشتم توی یه پلاستیک و رفتم تا حاضر بشم.

 

+ چقدر واسه داداشم خوشحالم.. دیگه اون اضطراب قبلو نداره.. آروم تر شده.. ماشاءالله.. لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.

 

دقیقا یک ساعت توی راه بودم. ولی واسه منی که از لحظاتم لذت میبرم، کسل کننده نبود.. هندزفری توی گوشم و شاهین بنان "عاشق نبودی" رو چکش وار توی گوشم می خوند و می خواست بهم بفهمونه که احمق جان.. دلتو به این و اون نده.. دیدی آخرشو.. دیدی؟ ولی میدونم که احمق تر از این حرفام که پندشو گوش بگیرم :/

 

 

تا هفته پیش، روزای چهارشنبه ساعت چهار و نیم تا شش کلاس داشتم، با یک ساعت راه برگشت، هفت می رسیدم خونه و این واسه خونواده سختگیر من یکم نگران کننده بود. با این وجود بالاخره با شرایط کنار اومدن.

ولی این هفته... کلا روز و ساعت تغییر کرد.

روزای سه شنبه 

ساعت چهار

واسه من عالی بود

زودتر می رسیدم خونه

 

انقدر مربی خوبیم که به موسسه زنگ نزدن واسه درخواست یه مربی دیگه که تایم صبحش آزاد باشه.. برم اسپند دود کنم و لاحول بخونم تا خودم، خودمو چشم نزدم :|

 

۴ نظر

این یه هفته ای که گذشت و در حال گذره :|

 

تقریبا یک ماهه، کار قبلی رو تحویل استادم دادم

ولی چون هنوز پاسپارتو نکردیم به استاد ح تحویل ندادیم.

 

با اینکه سفارش دیگه ای از این آقا، دستمه ولی خب چون هنوز دلگرم نشدم (شما بخونید مزد کارمو نگرفتم) دست و دلم به طرح کشیدن نمیره.

فردا باید طرح اولیه کارو به استادم نشون بدم و باید بگم تا الان فقط چارچوب اولیه رو مشخص کردم و تامام :||| خداقوت میگم به خودم.

 

 

+ دو روز پیش بغل دست استاد چرتکه م ایستادم و با بچه های مهد کودکی، آموزه هامو مرور می کردم. ضبط کننده صدای گوشیمو روشن کردم و گذاشتمش رو طاقچه و بعد از یک ساعت و نیم وقتی روشنش کردم و خواستم فایل مربوطه رو ذخیره کنم، متوجه شدم گزینه شروع رو نزدم و ای دل غافل، صدایی ضبط نشده بود :( سوختم رفت :|

 

دیشب پیام دادن که میتونی عصرای چهارشنبه کلاس برداری؟ 

گفتم آره ولی کجا؟

جایی رو گفتن که اگه بخوام با اتوبوس برم تقریبا باید یک ساعت تو راه باشم. خودم مشکلی ندارم ولی ازونجایی که برگشتنم به شب میخوره بعید میدونم خانوادم قبول کنن با این حال هنوز امیدوارم.

 

۱ نظر

یک تجربه ناب..

 

دیروز صبح استاد زنگ زدن که بیا دنبال چرتکه ت. جلسه آخر(هفته گذشته) هم پول چرتکه رو بردم و هم باقی مانده هزینه کلاسو.. رفتم آموزشگاه و وقتی رسیدم کلاسشون تموم نشده بود و گفتن منتظر باش تا بیام. هنوز چادرمو در نیاورده بودم که اومدن و گفتن این شاگرد خصوصیه (یه دختر کلاس چهارمی) برو توی کلاس و ترم یک رو باهاش کار کن تا من کلاسم تموم بشه و خودم باهاش دوره کنم. چرتکه تم که تحویل گرفتی.

 

اولش هول شدم و همونطور که شاگردمو راهنماییش می کردم تا بره توی کلاس و روی صندلی بشینه تموم مطالب ترم یک رو توی ذهنم مرور کردم

 بعد با یه بسم الله باب آشنایی و بعد آموزشو شروع کردم (وقتی با بچه ها کار می کنی باید طوری رفتار کنی تا بهت اعتماد کنه.. ازت نترسه خلاصه راحت باشه پیشت) 

 

تقریبا نیم ساعتی باهاش کار کردم تا اینکه استاد اومدن و سه نفری رفتیم کلاس دیگه.

 

هر مبحثی رو که استاد توضیح میداد، قبلش می پرسید "اینو خانم ک به شما آموزش داده؟" منم با نیش باز و با افتخار به ساجده (شاگرد) زل میزدم و منتظر جواب بودم که بگه "آره" 

خلاصه وسط آموزششون هی می گفتن آفرین به خانم ک که از امتحان عملی شون سربلند بیرون اومدن ^_^ (درسته که این تجربه اولم بود ولی اونطور که استاد می گفتن، در حال امتحان شدن بودم و اینکه چیا تو چنته دارم و چقدر میتونم شاگردمو همراه کنم) 

 

+ ساجده یه دختر زرنگ بود که زودی فرمولا رو یاد می گرفت و با یکی دو بار تکرار کردن و روی چرتکه زدن، تونست درسای شش جلسه رو تو یک جلسه یاد بگیره. 

 

++ عصری زنگ زدن که می تونم با خیال راحت واسه خودم کاریابی کنم و شاگرد بردارم و بزودی مدرکمو می گیرم ^_^

کلی م راهنماییم کردن که چیکار کنم و چجوری با خانواده ها و مهد کودکا قرارداد ببندم. خیلی خداروشکر می کنم واسه این حال خوبم

 

+++ لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم

خدایا شکرت

۳ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان