تازه ساعت دو بود که به خودم اومدم و تند تند از قسمتی که می خواستم آموزش بدم نکته هاشو روی یه کاغذ دیگه نوشتم تا یادم نره و بعدم وسایمو انداختم توی کیفم و چرتکه رو هم به همراه بطری آبم گذاشتم توی یه پلاستیک و رفتم تا حاضر بشم.
+ چقدر واسه داداشم خوشحالم.. دیگه اون اضطراب قبلو نداره.. آروم تر شده.. ماشاءالله.. لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.
دقیقا یک ساعت توی راه بودم. ولی واسه منی که از لحظاتم لذت میبرم، کسل کننده نبود.. هندزفری توی گوشم و شاهین بنان "عاشق نبودی" رو چکش وار توی گوشم می خوند و می خواست بهم بفهمونه که احمق جان.. دلتو به این و اون نده.. دیدی آخرشو.. دیدی؟ ولی میدونم که احمق تر از این حرفام که پندشو گوش بگیرم :/
تا هفته پیش، روزای چهارشنبه ساعت چهار و نیم تا شش کلاس داشتم، با یک ساعت راه برگشت، هفت می رسیدم خونه و این واسه خونواده سختگیر من یکم نگران کننده بود. با این وجود بالاخره با شرایط کنار اومدن.
ولی این هفته... کلا روز و ساعت تغییر کرد.
روزای سه شنبه
ساعت چهار
واسه من عالی بود
زودتر می رسیدم خونه
انقدر مربی خوبیم که به موسسه زنگ نزدن واسه درخواست یه مربی دیگه که تایم صبحش آزاد باشه.. برم اسپند دود کنم و لاحول بخونم تا خودم، خودمو چشم نزدم :|