«راما کریشنا» عشق را در غالب دوست داشتن دیگران می داند و می گوید:
روزی جوان ثروتمندی نزد استادم آمد و گفت: عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیکویی داشته باشم.
استادم مرد جوان را به کنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه می بینی؟
مرد گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
سپس استادم آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اکنون چه می بینی؟
مرد گفت: فقط خودم را می بینم.
استادم گفت: اکنون دیگران را نمی توانی ببینی! آینه و شیشه هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند، اما آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمی بینی خوب فکر کن! وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند، اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند.
اکنون به خاطر بسپار:
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلوی چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست شان بداری. آنگاه، خواهی دانست که، عشق یعنی، دوست داشتن دیگران.
«جبران خلیل جبران» بر این باور است که:
ایمان بدون عشق شما را متعصب،
وظیفه بدون عشق شما را بد اخلاق،
قدرت بدون عشق شما را خشن،
عدالت بدون عشق شما را سخت
و زندگی بدون عشق شما را بیمار می کند.
«رابرت برانینگ» فقدان عشق را چنین می سراید:
عشق را از زمین بگیرید!
چه می ماند؟ به جز یک گور بزرگ برای دفن کردن همه ی ما!
بخش هایی از کتاب "لطفا گوسفند نباشید!" ۲۳۵-۲۳۶
محمود نامنی