`

توهمات ذهنی اینجانب :|


مدیر توی گروه تلگرامی مون پیام دادن که فردا ساعت ده و نیم جلسه داریم و همه مامانا باید بیان! زلیخای درونم میگه "محبوبه! فردا، خود را با زیباترین لباس ها و درخشان ترین زیور آلات بیارای و تا من نگفتم در انظار حاضر مشو!!! و وقتی صدایت زدن :دی بچه ی مردم را به مادرش تحویل بده و برگرد!"

بعد که از فکر و خیال و توهم میام بیرون میبینم منکه یه دست لباس فرم بیشتر ندارم :| زیور آلات هم که فقط ساعت مچی و دستبند آرزوئه و انگشتر درّم و لاغیر

حالا دقیقا با چی خودمو بیارایم آیا؟ :|||


تازه مقنعه م هم لکه چسب داره روش :|| کی می خواد منو ببینه و پسند کنه خدا عالمه : )))))))


+ داره از این ← :| خوشم میاد :دی

++ به احتمال خیییلی زیاد این آخرین پست امروز و امشب منه :دی اما قول نمیدم ^_-

۲۲ نظر

اندراحوالات امروز


تنالیته های رنگی رو تو پالت درست نکردیم و تو این ظرفای نمونه گیری که درش چفت و بست میشه، درست کردیم. حالا بعد از گذشت دو روز درشونو که باز کردم تازه متوجه شدم هییییچی از ترکیب رنگا یادم نیست و نمی دونم این رنگی که جلومه، صورتیه کم رنگه یا از خانواده بنفشه و بعد از تست کردن روی کاغذ و دقیق شدن روی درش، متوجه شدم بنفشه :| ( در این حد داغونم :|| ) 


داشتم از ترکیبشون می گفتم، فکر کنم از این به بعد باید یه دفترچه دم دستم باشه تا نکات استادو تند تند توش بنویسم و زیاد روی حافظه ماهی طورم حساب باز نکنم -_-

+ با خودش تکرار می کند که سبز پسته ای از ترکیب چه رنگی بوجود آمده است؟! :| زرد و سفید و کمی آبی آیا؟! (خنگم خودتونید :|)


+ بعد از اینکه بابا کولرو سرویس کرد و راهش اندخت و روشنش کردیم، کلیییییی آت آشغال از دریچه ش به بیرون شوت شد و با اینکه روی تمام وسایل خونه پارچه کشیدیم اما افاقه نکرد و فقط یک ساعت تمام (با چاشنی اغراق!) مشغول جارو زدن و گردگیری بودم :|


بعد از گردگیری وسایل نوبت به تمیز کردن برگای گلدونا رسید. 

فقط همینو بگم که با تمیز کردنشون خستگیم برطرف شد و حس خوبی پیدا کردم. نه بعد از اتمام کار، حین تمیز کردنشون : )


++ دیروز آقای جوشکار اومد و توی حیاط برامون یه سقفی کوچولوموچولو با نرده آهنی یی که داشتیم درست کرد. خونه ای کوچیک برای گلدونامون که از شلوغ پلوغی حیاط کاسته بشه و یسنا هم راحت بتونه توی یک وجب جا توپ بازی بکنه : ) 

الان بیشتر از اینکه پایین و جلوی پامو نگاه کنم، نگاهم به بالا و سقف روی سرمه ^_^ 


+++ چند سال پیش وقتی میز تلویزیون خریدیم آقای فروشنده برای اثبات نشکن بودن شیشه اون، یه چکش برداشت و الان نزن کِی بزن :|

هر بار می خوام تابلوی اسم اعظم روی تلویزیونو تمیز کنم میگم بذار یه بار برم روش و عوض چهارپایه تابلوی مورد نظرو تمیز کنم : ))) ولی همیشه یه چیزی مانعم میشه و اونم اینه که "کوزه یه بار میشکنه" :|||| اومدیم و شکست و تلپی افتادیم، حالا خر بیار و باقالی بار کن -_-


۹ نظر

:(


صاحب ملک مهدمون، پیغام فرستاده که تا یکی دو ماه دیگه خونه رو تخلیه کنیم :((

خبر تلخی بود.. خیلی تلخ، کاش منصرف بشه

۱۲ نظر

ماجراهای من و یسنا :||


همه اهل منزل یه بالشت و یه روانداز پیدا کردن و یه گوشه ای دراز کشیدن و فقط منو یسنا بیداریم.

بهش گفتم بریم تو اتاق تا بقیه راحت بخوابن و صدای ما اذیتشون نکنه.


الان یه ربعه کنار هم دراز کشیدیم و بهش گفتم اگه نخوابی مامانت میگه پاشو بریم خونه و دیگه بستنی، بی بستنی

گفته باشه ولی بازم کار خودشو انجام میده -_-

از اونجایی که خیلی خوابم میاد بهش گفتم مثلا ما روی یک کشتی هستیم و باید حواسمون باشه از روی کشتی که همانا تشک مونه، پرت نشیم توی دریا و اونم خیلی جدی طور منو بغل گرفته و میگه خاله بیا اینطرف تر الان میفتی توی آب --__-- ( رویاپردازیش به خودم رفته :دی)

بهش پشت کردم و خوابیدم دیدم داره صدا میاد، میگم داری چیکار می کنی، میگه: خاله این خرچنگه خیلی بیتلبیته همش سر و صدا میکنه :||| خدایا خرچنگ؟ خرچنگ آخه؟ :| 


حالام یه لواشک دستشه و زیر پتو داره ملچ ملوچ میکنه تا مامانش صداشو نشنوه ولی نمیدونه خاله ش خیییییلی روی صدای خوردن حساسه و از ملچ ملوچ بدش میاد و روحش آزرده میشه :/ 


+ توی این مدتی که مشغول تایپم (با گوشی) دو بار نگام کرده و هر دوبارو گفته: خاله بخواب کم اون گوشی رو بگیر دستت :|| لحنش مثل بزرگتراست :/


++ به یاد مستر هولدن، باقی بقای همه تون :|

۱۱ نظر

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است*


گفته بودم وقتی میبینم خدا خواسته قلبیمو زودی بهم میده و به قولی دعام بر آورده میشه، تهِ ته دلم می ترسم از اینکه نکنه خدا دوست نداشته باشه صدامو بشنوه؟!!! :(


+ قبول دارین بعد از یه بارون شدید و حال خوب کن فقط یه پیاده روی و لذت بردن و نفس کشیدن زیر نم بارون تَکمله اون حس و حال خوبه؟ ^_^ 


حال خوبتون مستدام : )


* عنوان چیزی به ذهنم نیومد از حافظ مدد خواستم

ولی عجب غزلی بود...

وصف الحال این روزهای من...


۶ نظر

امروزی جات


حوالی ساعت دو و نیم زنگ زدم استاد و اجازه حضور خواستم، چرا که دوشنبه ها کلاسمون برگزار میشه و دیروز بنا به دلایلی نامعلوم از طرف استاد کنسل شد.

اصلا فکرشم نمی کردم بتونم عصری (ساعت سه و نیم) پاشم برم حرم و دو سه ساعتی تو کلاس بشینم و بعد از عرایض استاد و آموزشای مخصوص، مشغول ساخت رنگ بشم، ولی بحول و قوه الهی تونستم بدون حتا ذره ای احساس ضعف خودمو تا خونه برسونم. حوالی ساعت نُه شب بود که رسیدم خونه و افطار کردم : )


+ گلدون اشک عروسی که پارسال بذرشو کاشته بودم و زمستون اصلا بهش رسیدگی نکردم و بهار امسال با بارش های اخیر حالش بشدت خوب شد و دوباره با دیدنش حالم خوب میشه، براش خواستگار پیدا شد : )) دو تا از همکارام با دیدن قلمه ای که واسه مربی ارشدمون برده بودم ازم خواستن واسه اونام ببرم و منم با کمال میل قبول کردم چرا که گیاه اشک عروس همونطور که از اسمش پیداست، تکثیرش فقط و فقط با اشک هاییه که از خودِ برگ میزنه بیرون، زیاد میشه. امروز صبح یه ساقه شو با دستم کشیدم بالا و با ریشه هاش اومد بیرون و گذاشتمش توی یه گلدون جدا و بردم واسه مربی مون.. با خوشحالیش، خوشحال شدم.. چرا این موجود دوستداشتنی رو انقدر عاشقم؟ *_*


++ شما رو توصیه می کنم به خوردن شربت خاکشیر و لیمو

واقعا جلوی تشنگی رو می گیره... روی من که جواب داده. امیدوارم برای شما هم کارساز باشه. نوش جان : )


+++ توی شهر شما هم پروانه ها زیاد شدن یا فقط مشهد اینطور شده؟؟

یه اردی بهشت پروانه ای رو شاهدیم ^_^


+ پارسال، همین حوالی


+ اینم گلدون امروزم : )


دریافت

+ نتونستم تصویرشو بذارم :| گویا این مشکلیست همگانی!


۱۰ نظر

: )


تا صبح قضا سهل و سهیلش به که باشد

تا شام قدر رجعت و میلش به که باشد


در بزم وصالش همه کس طالب دیدار

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد


دولتشاه

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار


سال تحصیلی ۹۷-۹۸ به چشم بهم زدنی داره تموم میشه و من پر از بغضم...

امروز برای تک تک بچه هام، فسقلای پیش دو، وقتی لباس فارغ التحصیلی* رو تنشون می دیدم ذوق کردم... بچه هام بزررررگ شدن و کم کم ازم جدا میشن مثل نفیسه و کیانا که کلا تسویه کردن و وسایلاشونو توی مشما کردم و دادم بابا و ماماناشون، برن. :(((


کیانای بدقلقی که بزور میومد توی کلاسم و این اواخر بزور باید می فرستادم با سرویسش بره (هعی)


نفیسه ی ناناز نازی یی که مثال بارز اشکش دم مشکش بود و به هر بهونه ای گریه می کرد و من باید نازشو می خریدم و دل به دلش میومدم... 

هر دو شون امروز با مهد و پیش دبستانی، خدافظی کردن.



*عکاس آورده بودیم تا از بچه ها با لباس عکس بگیره، واسه جشن پایان سالشون که اواخر خرداده

موج منفی


مواقعی که مامان و بابا تصمیم بر بیرون رفتن می گیرن دوست دارن منم باهاشون باشم، مِنهای یکی دو باری که من تمایلی بر همراهی کردنشون شون نداشتم و بابا یه جوری از دماغم در آورد و بهم فهموند که در هر شرایطی باید باهاشون باشم.. دقیقا همینقدر دیکتاتور گونه :/

امشب از اون شبایی بود که تصمیم داشتن برن خونه خان عمو و من...

اصصصصلا دوست نداشتم باهاشون برم و جرئت اینم نداشتم بگم نمیام.. قبل از اینکه سفره افطار جمع بشه دستور صادر شد که برم حاضر شم

از اونجایی که همیشه ظرفای غذا رو بعد از جمع کردن سفره بالافاصله می شورم، اینو دست آویزی قرار دادم تا کمی فرصت بخرم که حداقل دیرتر بریم  :/ 

خلاصه حاضر و آماده جلو در بودیم. بابا طبق معمول سیگاری روشن کرد و شروع کرد آروم قدم زدن به طرف انتهای کوچه مون و من و مامان هم بعد از قفل کردن درای خونه راه افتادیم 

اما افتان و خیزان :||

هنوز چند قدمی بر نداشتیم که بابا گفتن سرگیجه دارن و نمی تونن برن

آخ که نمی دونید چقددددر خوشحال شدم

نه از سرگیجه بابا

از اینکه خلوت امشبم با بیرون رفتن خراب نمیشه

از اینکه درسته حرف، حرف من نشد ولی اون چیزی شد که دوست دارم حالا مهم نیست به چه صورت.


۷ نظر

سوال


تا حالا شده وبلاگی رو از ابتدای بلاگر شدنش تا به الان خونده باشی؟


+ اگر مایل بودین لینک وبلاگو تو کامنتتون قرار بدین.

۲۴ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان