همه اهل منزل یه بالشت و یه روانداز پیدا کردن و یه گوشه ای دراز کشیدن و فقط منو یسنا بیداریم.
بهش گفتم بریم تو اتاق تا بقیه راحت بخوابن و صدای ما اذیتشون نکنه.
الان یه ربعه کنار هم دراز کشیدیم و بهش گفتم اگه نخوابی مامانت میگه پاشو بریم خونه و دیگه بستنی، بی بستنی
گفته باشه ولی بازم کار خودشو انجام میده -_-
از اونجایی که خیلی خوابم میاد بهش گفتم مثلا ما روی یک کشتی هستیم و باید حواسمون باشه از روی کشتی که همانا تشک مونه، پرت نشیم توی دریا و اونم خیلی جدی طور منو بغل گرفته و میگه خاله بیا اینطرف تر الان میفتی توی آب --__-- ( رویاپردازیش به خودم رفته :دی)
بهش پشت کردم و خوابیدم دیدم داره صدا میاد، میگم داری چیکار می کنی، میگه: خاله این خرچنگه خیلی بیتلبیته همش سر و صدا میکنه :||| خدایا خرچنگ؟ خرچنگ آخه؟ :|
حالام یه لواشک دستشه و زیر پتو داره ملچ ملوچ میکنه تا مامانش صداشو نشنوه ولی نمیدونه خاله ش خیییییلی روی صدای خوردن حساسه و از ملچ ملوچ بدش میاد و روحش آزرده میشه :/
+ توی این مدتی که مشغول تایپم (با گوشی) دو بار نگام کرده و هر دوبارو گفته: خاله بخواب کم اون گوشی رو بگیر دستت :|| لحنش مثل بزرگتراست :/
++ به یاد مستر هولدن، باقی بقای همه تون :|