`

تموم شد..

 

 

کار من تموم شد.. می مونه یه پاسپارتو و... حالا.. بماند.. نمیخوام اگه این کاری که می خوام انجام بدم، نشد، شرمندگیش بمونه برام.. 

زنگ زدم که آدرس بدین براتون پست کنم..

میگن اونجا کروناست بذارید یکی دو ماه دیگه (اردی بهشت) :||| 

نیست رهبری برنامه سفر هر ساله شون به مشهد رو کنسل کردن، ایشوون فکر کردن فقط مشهد این ویروس منحوس وجود داره -_- البته مزاح بود : ))) 

آخیش..

خیالم راحت شد : )

سبک شدم :دی

 

۶ نظر

سرگرمی این روزهای کرونایی آبجی کوچیکه*

 

هر روز که از کار کردنم می گذره بیشتر شیفته طرح و رنگش میشم.

اون روزی که تازه خط رو از آقای خطاط تحویل گرفتم و آوردم خونه

از خودِ حضرت مدد خواستم و گفتم خودشون کمکم کنن تا شرمنده رفیق جان نشم.. خداروشکر هم خودم راضیم و هم استادم تشویقم کردن. هنوز خیلی کار داره تا بشه اون چیزی که مدنظرمه.. فعلا تیکه تیکه ازش میذارم اینجا تا هم واسه خودم بمونه و هم فرمایش ایشون روی زمین نمونه : )

 

+ ببینید و لذت ببرید : )

 

 

 

 

* این حرف آبجیه

میگه عکس کاملشو برام بفرست بذارم استوری واتساپم

زیرشم بنویسم

"سرگرمی این روزهای کرونایی آبجی کوچیکه"

۹ نظر

پیرو پست قبل..

 

خیلی حرفا هست.. خرابکاریا.. اذیت شدنا.. تو سر خودم و کار و طرح و استادو ماه و پری زدنا :/‌ حرص خوردنا

خلاصه تو این یه هفته هر بار خواستم عکس کارو با کمی توضیح بذارم وبلاگم، دستم لرزید :/ آخه نیست طرف وبو می خونه نمیشه اینا رو گفت : ))) مثلا نمیشه گفت یه جایی رو اندازه یه ماش کوچولو موچولو خراب کردم، یه رنگ دیگه زده بودم و بعد متوجه شدم ای دل غافل این که باید همون رنگ قبلی میشد :/ و با قلموی نم و دستمال کاغذی برداشتم و دوباره رنگ زدم تا بشه اون چیزی که باید :| :/ یا مثلا نمیشه گفت که....

ای بابا

+نخون دیگه (آیکن نگاه چپکی) -_-

 

آره عزیزانم اینا رو الان نمیشه گفت

بذارید پولمو تا قرون آخر ازشون بگیرم بعد همه چیزو رو می کنم براتون

البته اگه تا اون موقع اسنادشو نیست و نابود نکردم : ))))

 

 

+ چهار ماه از تحویل اون کار بزرگ که سفارش آقای حسن زاده بود، میگذره... بحول و قوه الهی هم که ماشاءالله هر روز داره از اعتبار پولمون کمتر میشه :( پس کِی قراره بده؟ :(( 

 

۵ نظر

به روایت تصویر

 

پنجشنبه کارو تحویل گرفتم و تا شنبه قرار شد طرحشو بزنم و برم حرم به استادم نشون بدم.

شنبه صبح رفتم حرم و بعد ازینکه استادم تایید کرد، وسایلامو جمع کردم و اومدم خونه و اونا رو گذاشتم توی اتاق و چرتکه و کیف و لوازم جانبی! رو برداشتم و دوباره رفتم مهد (ساعت ۱۱:۴۵ کلاس چرتکه با بچه های مهد خودمون)

 

ساعت یک و نیم خسته و کوفته رسیدم خونه ناهار خوردم و بعدم کمی دراز کشیدم و دوباره ادامه ماجرا.. شروع کردم به کامل کردن طرح که همانا مراحل۲،۱ و ۵ این پست ه.. 

 

روز یکشنبه کار خاصی انجام ندادم و درگیر مراسم جشن یلدای خاله کوچیکه بودیم.. 

از روز دوشنبه استرس بدی داشتم.. اینکه باید کارو تا چهارشنبه تموم می کردم و با این مشغله هایی که داشتم نمی رسیدم و باید از خواب شبم میزدم تا بتونم برسونم، و این یعنی کسلی و بیحالی فردای من توی کلاس با بچه هام :/ 

با استادم تلفنی صحبت کردم و قرار شد صبح پنجشنبه اول وقت، کار روی میز باشه و هیچ حرف دیگه ایم نباشه.. بال در آوردم و با خیال راحت کارمو انجام میدادم.

 

 

 

+ تا روز دوشنبه به این مرحله رسوندمش 👆

 

روز سه شنبه ساعت ۷:۳۰ شب، بعد ازینکه از کلاس برگشتم

وسایلامو جلوم پهن کردم و بازم مشغول شدم تا

بلکم جلو بیفتم

حداقل ذهنم آسوده بشه 

ولی...

 

حوالی ساعت ۹ بود که تماسی دریافت کردم از استاد

اما چون پاسخگو نبودم پیام فرستاده بودن که باهاشون تماس بگیرم

استرس...

استرس..

 

مطلع شدم که برنامه عوض شده و کارم عوض پنجشنبه باید چهارشنبه تحویل داده بشه و این ینی

بدو محبوبه که وقت کمه

ازینجا به بعد👇

از ساعت ۹:۳۰ شب

تا ۱:۴۵ دقیقه نیمه شب

طرحو تموم کردم

ولی نگم براتون که وقتی طرحم تموم شد، هیییییچ خستگی 

حس نمی کردم.

 

 

 

 

+ ساعت ۷:۴۵ دقیقه صبح چهارشنبه

دارالقرآن

میز کمکی! استاد

👇

 

 و برگشتم مهد : )

 

خلاصه اینکه، اولین کاریه که یک هفته ای تمومش کردم :دی

بزن دست قشنگه رو : ))

۱۵ نظر

: )

 

 

 

دو تا لچک که تا چند دقیقه دیگه یا تایید میشه یا رد..

میرم حرم.

 

 

 

۶ نظر

ببینید و لذت ببرید : )

 

و...

دوباره این سیکل معیوب در حال وقوعه! میگید چه سیکلی؟

اینکه تا یه مدتی دست از قلمو می کشم و به قولی استراحت میدم به خودم، دستم تنبل میشه.. دیگه به کار نمیره.. تا موتورش روشن بشه زمان میبره و این واسه استادم قابل قبول نیست چون تا پنجشنبه منتظر یه همچین طرحیه :||

 

 

طرح کشیدم باقلوا..

ولی استاد تاییدش نکرد :/ بهم گفتن بهتر از این..

این نمای کلی رو مشابهشو بچه ها کار کردن

یه طرح جدید می خوان

عملا دهنمو سرویس کردن با تعریفاشون از من :دی

 

 

ببینید اینه وضعیت من -_-

گوشه دنجمه 👇

ینی جایی که غیر از اتاقم بهش پناه میبره

کتابمو می خونم

طرحمو می کشم

به دیوارش تکیه میدم، پاهامو دراز می کنم و تی وی میبینم

خلاصه اونجاییه که وقتی میشینم یه نفس عمیق می کشم

راستی گوشه دنج تون کجاست؟

 

 

+ یکی از باندای تی وی چسبیده به گوشه دنج منه :/

ازونجایی که تی وی اکثر اوقات روشنه و صداش رو مخمه،

صدای این یکیو قطع کردیم جز در مواقعی که می خوایم 

خونه سینماطور بشه :|

 

 

 

طرح این یکی م تموم شد

مونده استارت زدن من که فعلا حسش نیومده :/

 

 

حسن ختام این پست هم، عکس دلبر جان باشه ^_^

الوئه وراهای قشنگم جوجه دادن اونم نه یکی و دو تا

کل گلدونام پر شده

به فکر یه گلدون بزرگترم تا زمستونی همه رو 

به یه خونه جدید منتقل کنم

که آزاد باشن واسه خودشون

خوجل شدن مگه نه؟ ^_^

ببینید و لذت ببرید : )

 

 

+ آیکون دو دست کوفتن بر سر چه شکلیه؟ حالا تا پنجشنبه چه طرحیو تحویل استاد بدم آخه :/ 

 

۱۲ نظر

ازدواج از دید من

 

به کف بین ها اعتقادی ندارم

ولی طالع بینی ماه تولدمو بشدت قبول دارم

 

 

+ هفته پیش بود که با فاطمه توی دارالقرآن و دور میز نشسته بودیم و در مورد حرف استاد که بیشتر برامون جنبه شوخی و مزاح داشت، حرف میزدیم.

 #من و اون وقتی کنار همیم، انقددددر با هم حرف میزنیم و تو سر و کله هم میزنیم و شوخی می کنیم که هر بار استاد رو میکنه به بقیه و میگه "این دو تا رو باید بندازیم توی یه اتاق دربسته تا خوب از خجالت هم در بیان، بس که جفتشون زبون دارن" و جواب جفتمون به استاد اینه که "استاد، بالاخره با هم کنار میایم دیگه."بعد به هم چشمک میزنیم و می خندیم.

 

داشتم می گفتم..

من و فاطمه، شلوغ ترین هنرجوهای استادیم.. جوری که وقتی با همیم، کل فضای اتاق شماره دو ی دارالقرآن، با خنده هامون پر میشه.. و هر بارم این استاد قشنگمونه که با، هیس هیس گفتناشون مدت کوتاهی آروممون میکنه : )

 

حالا استاد چی گفته بود؟ هر بار ماها شلوغ می کنیم میگه، الهی زودتر شوهر کنید از دستتون راحت شم

میگفت یه پسر هست با کمالات! خوش بر و رو!! مهندسی عمران خونده و مولتی میلیاردره!! بیاین یکی تون زنش بشین!!!!! در آخرم نمیذاره خوب جمله شو حلاجی کنیم و ادامه میده

"البته حیفه.. شما دو تا خیلی زبون دارین!" :|| حالا نیگا  --___--

 

 

خلاصه دور میز بودیم و گپ میزدیم و به این نتیجه رسیدیم که

نه من.. و نه فاطمه

نمی تونیم حضور یکی دیگه رو کنار خودمون تحمل کنیم

هر دو مون، حاضر نیستیم این آزادی اندکی رو که داریمو با وجود یکی دیگه از دست بدیم. باهاش شریک بشیم.. و حتا تقسیم کنیم.

هر دو مون تقریبا توی خانواده ای بزرگ شدیم که آزادی عمل کمتری به دختر میدن.. رفت و آمد یا نداشتیم یا اگرم داشتیم، زیر ذره بین بوده. تونستیم شاخ غول افکار قدیمی خانواده هامونو تا حدودی بشکونیم. به اینکه می دونیم توی جامعه ای هستیم که گرگ زیاده.. نباید بَرّه بود و گوش بلند.. به اینکه میشه با وجود تمام خطرهایی که واسه یک دختر جوان هست، بازم توی همون جامعه، فعالیت کرد.. میشه جایگاه اجتماعی شو بالا برد.. میشه نگاه دیگران رو نسبت به زن و مقام والاش، تغییر داد.

 

 

آخرم به این نتیجه رسیدیم که

توی این دنیای به این بزرگی، فقط یکیه که تنهاست و اونم

فقط خداست و تامام. والا :|

 

+ ازدواجی، ازدواج موفق میشه که عامل بازدارنده نباشه

که من پیشرفت کنم و تو... نه! نمیشه

این اون پیوند مقدسه نیست

 

وقتی برچسب موفق میاد تنگش که هر دو واسه پیشرفت هم تلاش کنن.. که هر دو پر پرواز باشن برای هم.. برای رسیدن به اهداف مد نظرشونو.. و.. و...

 

اینجاست که میگیم.. به به, به اون ازدباج ^_^

 

+ خیلی بی ربط به پستم نیست :دی کلیک 

۵ نظر

این یه هفته ای که گذشت و در حال گذره :|

 

تقریبا یک ماهه، کار قبلی رو تحویل استادم دادم

ولی چون هنوز پاسپارتو نکردیم به استاد ح تحویل ندادیم.

 

با اینکه سفارش دیگه ای از این آقا، دستمه ولی خب چون هنوز دلگرم نشدم (شما بخونید مزد کارمو نگرفتم) دست و دلم به طرح کشیدن نمیره.

فردا باید طرح اولیه کارو به استادم نشون بدم و باید بگم تا الان فقط چارچوب اولیه رو مشخص کردم و تامام :||| خداقوت میگم به خودم.

 

 

+ دو روز پیش بغل دست استاد چرتکه م ایستادم و با بچه های مهد کودکی، آموزه هامو مرور می کردم. ضبط کننده صدای گوشیمو روشن کردم و گذاشتمش رو طاقچه و بعد از یک ساعت و نیم وقتی روشنش کردم و خواستم فایل مربوطه رو ذخیره کنم، متوجه شدم گزینه شروع رو نزدم و ای دل غافل، صدایی ضبط نشده بود :( سوختم رفت :|

 

دیشب پیام دادن که میتونی عصرای چهارشنبه کلاس برداری؟ 

گفتم آره ولی کجا؟

جایی رو گفتن که اگه بخوام با اتوبوس برم تقریبا باید یک ساعت تو راه باشم. خودم مشکلی ندارم ولی ازونجایی که برگشتنم به شب میخوره بعید میدونم خانوادم قبول کنن با این حال هنوز امیدوارم.

 

۱ نظر

اولین کار سفارشی من.. (گام به گام ۲)

 

صرفا جهت یادآوری...   کلیک

بعد از اینکه کاغذ پوستی رو روی طرح اصلی کشیدم با توجه به نظریات استادم شروع کردم به کشیدن دو تا کتیبه مامانی واسه دو طرف بسم الله

+تقریبا غیر از اسلیمی وسطش، بقیه طرح ساخته ذهن خودمه به همین کیبورد قسم :|

ادامه مطلب ۱۳ نظر

فعلا اینو ببینید تا مفصل براتون توضیح بدم : )

 

غرض از پست قبل این بود که

طرحی که سه ماه فکر و ذهنمو مشغول کرده بود و دو ماه متوالی

زمان براش گذاشتم

بحول و قوه الهی دیشب تموم شد

دست و جیغ و هوراااااااااا 😅

 

امروز رفته بودم دارالقرآن (کلاس) 

تا هم رنگ سه چهارتا گلی که مونده بود رو بهمراه استادم

تعیین کنم و بعد رنگ بزنم و هم،

کارو یکجا تحویل بدم و خِلاص 😊

 

همه چی عالی

همه چی درست و بجا و همه راضی

وقتی استادم گفت "خسته نباشی عزیزم"

انگار یه وزنه سنگین رو از روی دوشم برداشته باشه تا بتونم

دوباره قد راست کنم، یه حس سبکی داشتم

 

خداروشکر که راضی بود از نتیجه 😇

 

اینم میز کارم.. البته میز کار استادم😄

که یکی دو ساعتی پشتش نشسته بودم و گلامو رنگ میزدم.

اون صندلی فلزی هم واسه این بود که دیگه مقوا رو نچرخونم و راحت برم اون سمت میز بشینم 😅

 

 

+ جای مقوام کنار دیواری که همیشه بهش تکیه میدادم، خالیه. خیلی تو ذوق میزنه ولی هر بار نگام بهش میفته یه نفس عمیق می کشم و خدا رو بابت عنایتی که بهم داشته شکر می کنم.

۱۵ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان