غرض از پست قبل این بود که
طرحی که سه ماه فکر و ذهنمو مشغول کرده بود و دو ماه متوالی
زمان براش گذاشتم
بحول و قوه الهی دیشب تموم شد
دست و جیغ و هوراااااااااا 😅
امروز رفته بودم دارالقرآن (کلاس)
تا هم رنگ سه چهارتا گلی که مونده بود رو بهمراه استادم
تعیین کنم و بعد رنگ بزنم و هم،
کارو یکجا تحویل بدم و خِلاص 😊
همه چی عالی
همه چی درست و بجا و همه راضی
وقتی استادم گفت "خسته نباشی عزیزم"
انگار یه وزنه سنگین رو از روی دوشم برداشته باشه تا بتونم
دوباره قد راست کنم، یه حس سبکی داشتم
خداروشکر که راضی بود از نتیجه 😇
اینم میز کارم.. البته میز کار استادم😄
که یکی دو ساعتی پشتش نشسته بودم و گلامو رنگ میزدم.
اون صندلی فلزی هم واسه این بود که دیگه مقوا رو نچرخونم و راحت برم اون سمت میز بشینم 😅
+ جای مقوام کنار دیواری که همیشه بهش تکیه میدادم، خالیه. خیلی تو ذوق میزنه ولی هر بار نگام بهش میفته یه نفس عمیق می کشم و خدا رو بابت عنایتی که بهم داشته شکر می کنم.