`

خواب، خوراک، کتاب (نه نه نه.. اشتباه نکنید) خواب، خوراک، تکمیل کردن طرح استاد ح -_-

 

خیلی دور از انتظار بود برام که وقتی مشغولم یهو بابا بیاد و بگه "خیلی قشنگ شده.. ولی خیلی زحمت داره.. تمومش کن بده عکس بگیرم بذارم پروفایلم" : )

 

مایی که یکبار سر همین طرح، با هم جر و بحث کردیم، حالا چند دقیقه ای میشینیم رو به روی طرحی که کشیدم و در مورد نحوه رنگ کردنش و ریز بودن و اذیت شدنم، بحث و گفت و گو می کنیم : ))

 

بابایی که مخالف صد در صدی هنرم بود، حالا جوری شده که پیشنهاد کمک میده و میگه منم از رنگ کردن اینا سرم میشه هااا ... ^_^

 

 

+ گفته بودم تایم کلاسامون از بعدازظهر ها به صبح ها و از رواق حضرت زهرا، به دارالقرآن تغییر کرده و عوض شده؟؟ فکر کنم نگفتم!

 

++ گفته بودم از سال جدید تحصیلی دیگه مهد سابق کار نمی کنم و یه جایی نزدیک به خونمون مشغول میشم؟؟ اینم فکر کنم نگفتم!! 

یادم باشه جریانشو تعریف کنم.. یعنی جریان هاااااا --___-- 

 

نگفته ها زیاده.. نمیدونم از کجا و چطوری شروع کنم. یه جورایی دلزده شدم از بلاگ

با این حال.. 

منتظر اون اتفاقات حال خوب کنم... شدییییید : ))

 

۳ نظر

سهم امروز

 

از صبح که بیدار شدم یه بند نشستم پای طرح استاد ح و همینطور با قلموی سه صفر فقط دورگیری می کردم و گاهیم بلند میشدم و یه چرخی تو خونه میزدم و چای واسه خودم و بابا می ریختم و با هم مداحی گوش می کردیم. (فیلم هم گوش می کردم البته :| )

 

بدنم کم آورده. تا می ایستم پاهام درد می گیره یا خواب میره و واسه چند دقیقه فلجم میکنه و باید مثل مترسک سیخ بایستم و صبر کنم تا بحرکت در بیاد.

 

وقتی یسنا میاد خونه مون تمام تنم میلرزه : ))) می ترسم ازینکه این وروجک ظرف آبمو چپه کنه یا اینکه پالتمو دست بزنه و رنگم بریزه روی کار و واویلا :/ با کلی اولتیماتوم، وعده و وعید دادن بهش برای یک ساعتی رامش می کنم تا دست نزنه و کلا نزدیکم نیاد ولی خب چه کنم که مثل همه بچه های دیگه سرتقه : )))  

یه پالت تمیز و خالی بهش دادم و با یکی از مهره های هزار سازش تریپ نقاش باشی به خودش گرفته.. هر بار میاد خونمون بحث من و این وروجک اینه که چرا آبرنگتو نمیاری :|| باید ادب بشه تا وسیله هاشو بیاره : )) 

 

تقریبا دورگیری کارم به رو اتمامه.. خدایا شکرت

 

+ التماس دعا

۶ نظر

شب نوشت

 

مامان و بابا رفتن هیئت. قرار بود سه تایی با هم بریم ولی لحظه آخر نظر من عوض میشه و بین رفتن به مجلس عزای امام حسین و تکمیل کردن طرح سفارشی استاد ح، ارجح تر رو گزینه دو میدونم و می مونم خونه.

 

روحم خسته ست. تقریبا به اواسط کار رسیدم و مراحل کپی و انتقالِ روی طرح اصلی رو به پایانه و میمونه دنیای رنگ کردن تذهیبم.

استاد ح بشدت کلافه و گلایه مندن :( قرار بود عید غدیر کارا رو تحویل بدیم ولی خب هیچ کدوممون نتونستیم کارو برسونیم و هنوز که هنوزه زمان نیاز داریم. به قول زهرا، برای این طرح بزرگ یک ماه کمه تا پایان شهریور زمان لازمه :(( 

 

 

+ قراره یه دفتر یا دفترچه ای رو مخصوص شکرگزاری قرار بدم.

میخوام درش نعمات و الطاف خداوندی رو بشمارم و شکر کنم بابتش. مثل سجده شکری که در پایان هر نمازم بجا میارم. حس خوبی نسبت بهش دارم و احساس می کنم خدا با لبخند بهم نگاه می کنه.

 

++ توی این شب و روزا، نویسنده این وبلاگ رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نکنید چرا که نیازمند دعاهای خیرتونه. تشکر فراوان.

۳ نظر

شنبه ای که منتظرش بودم

 

از چهارشنبه نگران امروز بودم

روز امتحان عملی 

اون روزی که یهویی، ساجده خورد به پُستم نمی دونستم دارم امتحان میشم و خب همه آموزهامو مو به مو اجرا می کردم

ولی امروز قضیه فرق می کرد 

باید مبحث انتخابی استاد رو جلو خودشون، به شش کوچولوی رنج سنی ۷-۱۰ سال آموزش میدادم.

بگم استرس داشتم دروغ نگفتم ولی با توجه به اعتمادی که به خودم داشتم  (شاید باورتون نشه، کل اطلاعات ترم دو رو، تو خوابی که سر صبح دیدم، با شاگرد فرضی که نمیدونم کی بود، دوره کرده بودم :دی)

واینکه جو کلاس شاد بود تونستم موفق بشم.

یه جاهایی هنگ می کردم و نمی دونستم باید چیکار کنم 

اونجا بود که استاد وارد عمل میشد و میگفت باید این کارو انجام بدی

خلاصه امتحان عملی م تموم شد

می مونه دوره کارورزی که بحول و قوه الهی چند جلسه ای زیر نظر خودشون میرم و تمام. 

 

+ وسط درس و آموزش بودم که استاد گفتن شاگرد خصوصی قبول میکنم یا نه؟ گفتم چرا که نه ولی امان از بی مکانی : ))) اگر مکانش، مسجدی، مهد ی، مدرسه ای باشه بهتره.. خونه نمی تونم برم :| فکر کنم سوژه پرید :دی 

 

++ بعد از کلاسِ بچه ها، پنج دقیقه م کلاس توجیهی واسه مامانا داریم

به دلیل اینکه اونام باید پا به پای بچه ها آموزشا رو بگیرن تا توی خونه حواسشون به کوچولوشون باشه

 این بخشو، استاد mp3 طور واسه مامانا توضیح دادن و وقتی داشتن از چرتکه من استفاده می کردن گفتن، عجب شانسی آوردی که چرتکه ت انقدر روونه ^_^ ( چرتکه خودشون سفت و سخته.. کار کردن باهاش خسته کننده ست. )

 

 

+++ حالا با خیال آسوده تری تذهیبو پیش میبرم..

این یکی دو هفته اخیر اصلا درست و حسابی کار نکردم

طرح استاد ح همچنان در مرحله مدادی مونده و جلو نرفته :/ فقط دو تا کتیبه کشیدم و روی طرح اصلی برگردوندم و قلم گیریشو تموم کردم. همین. 

 

 

± خدایا شکرت... شکرت خدا.

 

 

بعدا نوشت..

به تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳

۲۰:۰۵

 

بالاخره تونستم تو صندوق بیان عکسشو آپلود کنم :|

 

 

۵ نظر

و... سرانجام

 

هفته پیش اطلاع دادن که قراره آستان قدس بمناسبت اعیاد قربان و غدیر نمایشگاهی برگزار کنه و از هنرجوهای رشته های هنری خودش تقدیر به عمل بیاره و ضمنا کارها داوری بشه.

 

از بین ۴-۵ اثر انتخابی رشته تذهیب، شمسه من مقام اول رو کسب کرد.

 

 

و در یک اقدام غیر قابل باور و حتی ( → جناب آبی) چند ساعتی هنگ کننده، طرحای برگزیده به صاحبان اثر برگشت داده نشد و برای تزیین دیوارهای دارالقران، استفاده خواهد شد.. (یه چیزی تو مایه های توفیق اجباری... هیچ فکرشم نمی کردم طرح اولم، لیاقت تزیین بخشی از دیوارهای حرم رو داشته باشه...)

 

+ نمایی از طرح من (قاب وسط) و طرح دوستم که کلاسامون توی یه روز برگزار میشد 😍

[قاب] شمسه سمت چپ

 

+ و این هم جایزه م👇

 

۱- به اساتیدمون همراه با هدایاشون، لوح دست نویس استادِ خوش نویسی آستان قدس اهدا شد.. خیلی دوست داشتم منم یه دونه از اونا میداشتم [مشخصه کم توقعم نه؟ میدونم : )) ] 

 

۲- انتهای مراسم خبر رسید که کلاسای رواق حضرت زهرا کلا تعطیل شد :( خوشی یک ساعت پیشو از دماغمون در آوردن :( گفتن ازین به بعد توی همین دارالقرآن برگزار میشه! حالا مکانش بد نیست.. بدی ماجرا اینه که هی داریم پاس کاری میشیم و کلا بوهای خوبی نمیاد.. رسما کلاسای هنری آستان قدس تعطیل نشه خوبه :(( اون از پروسه نامه نگاری استاد با اداره آستان قدس که خواسته بود واسه هنرجوهای تذهیب کارت شناسایی صادر بشه که موقع بازرسی اگر وسیله ای همراهمون بود، اذیتمون نکنن (که همچنان بی نتیجه مونده :/ ) اینم از بستن رواق به روی هنرجوهایی که خود آستان قدس متولی و ایجاد کننده کلاس های هنری بوده و عملا داره کار خودشو زیر سوال میبره.. والا..

 

۳- اونطور که استاد می گفتن، دیگه کلاسامون میره سمت صبح و باید صبحا بریم حرم. اولین کلمه ای که به ذهن و بعد به زبونم اومد "ای وای" بود! 

با خودم گفتم مهد رو چیکار کنم؟! -_- یه ماه دیگه تا آغاز سال تحصیلی جدید مونده :| 

 

دعامون کنید.

 

۱۸ نظر

جنون عشق تو می کشد مراااا


دو سه ساعت تمام مشغول طرح زدن بودم. هی مقوا رو می چرخوندم و طرحی که کشیدم رو از زاویه دیگه ای می دیدم.. گاها می ایستادم و از بالا کارمو نگاه می کردم ببینم همه چیز با هم همخوانی دارن؟ اسپیرال هام(گردش ها) بصورت دایره است یا منحنی شده، خلاصه درگیر کاری لذت بخش بودم. یه جاهایی خودم احساس می کردم که انقدر روی کارم تمرکز دارم که ناخواسته چهره جدی به خودم گرفتم و یه گرهی هم وسط پیشونی م افتاده ولی خب بعد یه لبخند جاشو می گرفت و دوباره مشغول میشدم.


استاد می گفتن به احتمال ۹۹% کارتو حلکاری می کنی (یک روش رنگ آمیزی تذهیب که تنها با یک نوع رنگ به صورت خیییلی شل و روان انجام میشه) دیگه مثل طرح شمسه خودم رنگی کار نمی کنم.

حالا...

+ برای دیدن تصویر در اندازه واقعی، بر روی آن کلیک کنید.


حالا با این تزییناتی که توی ساقه ها و برگها کشیدم، موندم حلکاری روشون جواب میده یا نه؟ :|| این مدل برگی که ساقه از وسطش عبور می کنه رو خیلی دوست دارم *_* ازین مدل برگ زیاد کشیدم : ))))‌

امیدوارم نگن پاکش کن که پاک کردن همانا و ساده شدن طرحم همان :|



+ یحتمل فکر می کردید پستی عاشقانه منتشر شده : ) ولی خب مجنون پیچ و تابای تذهیبم ^_-

۲۰ نظر

از تذهیب تا عروسی و نامزدی و کلا خبر خوش :دی


دیروز با اینکه حوالی ساعت چهار حرم بودم، ولی استاد بر خلاف روزهای قبل که ساعت سه میومدن، ساعت پنج اومدن! و تا وقتی که طرحمو ندیدن با لبی گشاده و خندان من و الباقی رو نگاه می کردن

آما...

اما امان از وقتی که یک به یک طرحامونو که روی میز باز کرده بودیم، نگاه کردن، لبخند از روی لبشون ماسید و زل زدن تو چشای سه تایی مون و گفتن "شما معنی سفارشی بودن کارو متوجه نیستین؟" 

هیچ کدوممون کار خاصی انجام نداده بودیم

بدتر از بقیه من بودم

فقط دور خطوط خوشنویسی رو ابرک کشیده بودم و کتیبه هفته پیشم آماده بود و تمام :/ 


استاد ح (صاحب طرحای خوشنویسی) دیروز زهرا رو توی دارالقرآن میبینه و میپرسه کارا در چه حالن؟ زهرام میگه بچه ها مشغولن( این در حالیه که خودشم مثل من و مریم و سمیه طرحای استاد زیر دستشه و کاری از پیش نبرده! : )))))  ) با این وجود استادم میگه کارا رو واسه هفته آتی می خوام! حالا ما چه کاره ایم و چه کردیم؟؟ هییییچ.. حتا طرحمونو نکشیدیم چه برسه به منتقل کردنش روی زمینه اصلی و بعدم رنگ...


+ شب جمعه یه عروسی شمالی دعوت شدیم.

برادر زن عموم

بابا میگه تقریبا همه فامیلای زنعمو از شمال پاشدن واسه مراسم ختم بی بی اومدن.. راه واسه اونا دور نبوده که واسه ما دور باشه؟؟ میگه میریم اگه مشکلی پیش نیاد! دیشب به شوخی بهم میگفت تو که نمیای نه؟؟؟ سفارش زیر دستته؟ 

میگم آره خب ولی نمیشه از شمال، اونم عروسی بگذرم.


++ مراسم بله برون دختر عموی ۱۶! ساله م همون شب برگزار میشد که با نبود بابا و خان عمو عقب افتاد.. دور، دورِ دهه هشتادیاست فکر کنم : )


از زن عمو می پرسم فائزه ملاکاشو گفت؟ اصن چند جلسه صحبت کردن؟؟ فکر می کنید چی گفت در جوابم؟؟؟

میگه فقط بیست دقیقه با هم خلوت کردن.

:|

!!! بیست دقیقه؟؟؟؟ لابد کافی بوده دیگه! چه میدونم!!!!!!

۱۰ نظر

اولین کار سفارشی من.. (گام به گام)


حالا که دل مشغولیام کمتر شده با خیال آسوده و فکر باز تری

می تونم روی کارم تمرکز کنم


یک کار ۷۰×۱۰۰

اعتراف می کنم برای اولین سفارش یکم برام سنگینه

ولی خب توفیقی بس اجباری بود

یعنی در انتخابش من و چند نفر از بچه های کلاس نقشی نداشتیم

 و استادمون خواستن روی این طرح های خوشنویسی

طرح بزنیم



+ تصویر گوشه وبم، تکمله طرح خودمه

دیگه پست مجزا براش در نظر نگرفتم


طرحی که میبینید اسمش "شمسه"ست

شمسه از شمس یعنی خورشید میاد

و اون خطوط اطرافش در واقع همون تشعشعای خورشیدن

که در هنر تذهیب بهش "شرفه" میگن


ببینید و لذت ببرید : )



+ هر گونه سفارشی پذیرفته می شود ^_-


۱۴ نظر

روزِ خاص


تا حالا هیییییچ وقت، قریب به سه ربعِ ساعت یا همون چهل و پنج دقیقه، بیرون حرم منتظر نبودم تا اجازه بدن وسایلام که شامل یک کیف آرشیو ۱۰۰×۷۰ (داخلش، طرحم و برگه هام بعلاوه کار سفارشیِ خوشنویس عزیزمون) جعبه ی رنگ هام و کیف قلموهام بود، از بازرسی عبور کنه و وارد بشم :|
دوشنبه همین وسایلو با خودم از خونه تا حرم حمل کردم و کشون کشون بردم و براحتی از بازرسی عبور کردم.. نهایتا پنج دقیقا معطل شدم تا آرشیوم چک بشه ولی امروز....
کلافه شده بودم
به هر شماره ای که داشتم زنگ زدم و خواستم ببینن اونطرف چه خبره و چرا اجازه ورود نمیدن بهم
خلاصه خودم با مسئولش تماس گرفتم و خواستم پیگیر کارم باشن 

ولی خب شاید باورتون نشه یه آرامشی هم داشتم
طوری که آرشیوُ گذاشتم انتظامات و با کیف دستیم اومدم بیرونِ بست ایستادم و کتابمو ورق زدم : ) همینقدر رها.. چون از خود آقا خواستم اجازه رو صادر کنن. کار دیگه ای از دستم بر نمیومد.. نمی تونستمم اجازه بدم یه اتفاق کوچیک، روانمو بهم بزنه.. 

من ۱۵:۳۰ رسیدم حرم
۱۶:۱۵ دقیقه از بازرسی عبور کردم و رفتم رواق!

چه تجربه ای :دی


+ میرزا 
کم کم دارم پستای تذهیبو تگ می کنم.. تشویق ندارم؟ :d

۱۶ نظر

زندگی هنوز خوشگلیاشو داره..



توی این یک هفته ای که تقریبا پستی نذاشتم، اتفاقات دلچسب زیادی افتاد

از مراسم خواستگاری خاله بگیرید تا 

تولد یسنا

تا نوشتن بسم الله وسط طرحم

و گرفتن دو تا سفارش کار واسه تذهیب


لطفا واسه دلم دعا کنید..


۲۵ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان