`

تموم شد

 

این ترم به خوبی و خوشی تموم شد

از ده تا شاگردم فقط یاسین اذیت می کرد و دیر یاد می گرفت و خب همونم رد شد. شرمنده مامانش شدم. حس بدی داشتم وقتی ورقه امتحانیِ تصحیح شده یاسینو بهش دادم و با چهره ناراحت بهش گفتم :متاسفم. خودتون شاهد بودین چقدر واسش جلز و ولز کردم، ولی خب نشد. شرمندم!" 

ناراحت شدم از ناراحتیش.. ولی خب یاسین علاوه بر اینکه جو کلاسو بهم می ریخت، تمرکز بچه ها رو هم از بین میبرد.. یه جورایی هم بچه هام و هم ماماناشون ناراضی بودن از یاسین.. منم که.. نکه از خدام باشه ولی خب تلاشمو کردم و نخواست.. و نخواستن.. اون زمانی که خودمو می کشتم و می گفتم با بچه ها کار کنید کار کنید... از در که برن بیرون تمامی آموزشا رو فراموش می کنن و فقط یه جرقه میتونه تمامی اطلاعاتو بازیابی کنه و اونم همت خودتونه(مامانا) کو گوش شنوا.. پیام میدادن که این جلسه یاسین نمی تونه بیاد.. این جلسه تکلیفاشو انجام نداده.. این جلسه فلان.. این جلسه بهمان.. چی بگم.. من دیگه حرفی نداشتم بزنم جز اینکه حرص بخورم..

 

 

+ گفته بودم استرسام بیشتر شده؟ استرسی شدم؟

ریزش موهام هم بیشتر شده.. وقتی با کش مو میبندم قطرش اندازه یه تیله درشت میشه :(( دیشب رفتم رو صندلی آرایشگاه نشستم و به خانم آرایشگر! گفتم بزن.. کوتاهِ کوتاه کن.

قد موهام به خط کمرم می رسید ولی خب کم پشت شده بود.

البته خیلی دلم بود کوتاهشون بکنم و یه مدلی بهشون بدم.. الان قشنگ شده

بازم راضیم :دی

 

 راستی چرا وقتی کار بیخ پیدا می کنه میریم سراغ دوا درمون؟

 

دکتر لازم شدم.. 

۵ نظر

-____-

 

سرماخوردگی انقدررر روم تاثیر گذاشته که نشستم پای کتابم و چرتکه رو گذاشتم جلوم و اعداد رو با چرتکه میزنم و اونم با کلی همت 

نکردم از ذهن ریاضیم استفاده کنم و همینطور دارم مهره های چرتکه رو برای سه عدد چهار ، دو، منهای پنج :// جا بجا می کنم :|

 

همت عالی مستدام

والا بوخودا

۹ نظر

سه شنبه های شیرین

 

ساعت چهار کلاس داشتم.

حوالی ساعت سه راه افتادم و کمی زودتر از چهار رسیدم و چون معاونش نیومده بود و در بسته بود، چند قدمی راه رفته رو برگشتم و روی نیمکت فضای سبزش نشستم. 

 

یک ساعت کلاس با بچه ها، انقدری سرمو گرم می کنه و انقدر در حال فک زدن و قدم زدنم که اصلا متوجه گذر زمان نمیشم و تا به خودم میام که میبینم معاون مهد به در، تقه ای میزنه و میاد داخل و میگه مامانا منتظرن و اونجاست که تازه نگاهی به ساعتم میندازم و بلند میگم "بسه.. بقیه ش توی خونه.. برید خدانگهدار.. بگید ماماناتون بیان داخل"

+ میرم سمت پلاستیکی که لوازمم توشه.. بطری آبمو بر میدارم و درشو باز می کنم و... آخیش.. یه قلوپ آب.. دو تا.. گلومو تر می کنم واسه فک زدن پلان دوم که کلاس واسه ماماناس.. درشو می بندم و میذارم سر جاش.

 

جلسه اول یکم دست و پام می لرزید. اولین باری بود که واسه مامانا کلاس میذاشتم.. آخه اولین تجربه کاری بود که بعد از کلاس بچه ها، با مامانا در ارتباط بودم. اولین ها همیشه خاصن.. خاص.

 

یک ربع تا بیست دقیقه م آموزه های این جلسه و عملکرد و بازخورد بچه ها رو واسه مامانا توضیح میدم و تکالیف هفته جاری رو بهشون میگم و سوالای احتمالی رو جواب میدم و الخ..

 

 

++ خدایا شکرت. 

پرسید از کجا میای که میگی یک ساعت تو راهی؟

میگم از فلان جا.. ولی همیشه استرس اینو دارم که نکنه سر ساعت حاضر نباشم. آن تایم بودن واسم با ارزشه.. 

لبخند میزنه و میگه.. سختت نیست؟ در جواب میخندم و میگم.. نه چون بهش علاقه دارم..

 

نمی دونه که خیلی زیاد بهش علاقه دارم : ) 

ماشاءالله

لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.

۷ نظر

شما چطور؟

 

می خوام از این صفحه به عنوان یه صفحه سفید کاغذ اما از نوع مجازی و از کیبورد به جای خودکار آبی استفاده کنم و توش برنامه امروزمو بچینم

روز به نیمه رسیده

مشغول کامل کردن کارای دایی م و اگر با همین فرمون پیش برم تا دو ساعت دیگه تمومه (خوابم میاد :|) ساعت ۳

 

یک ساعتو واسه ناهار و استراحت قرار میدم ( از ساعت ۳ تا ۴ )

 

بعد مداد دست می گیرم و طرح استاد ح رو کامل می کنم.. دیگه طرح مدادیش آخراشه، فقط همت می خواد که کاملش کنم ( ۴ تا ۷ نهایت... کمی هم استراحت میونش )

 

+ ( ۷ تا ۹ اختصاصی خودم و خانواده :دی )

 

 ( ۹ تا ۱۰) یک کتاب از کتابخونه گرفتم 

چند صفحه ای ازش خوندم ولی فرصت نکردم ادامه بدم.. میذارم واسه بعد ولی عوضش وویس کلاسو گوش میدم و می نویسم.. یکم هم باید تمرین کنم.. چهارشنبه یه آزمون شفاهی ازمون گرفت، تا حدودی خوب بود ولی تمرین بیشتری لازم دارم. 

 

ساعت ۱۰، شام

۱۰ تا هر زمانی که بیدار بودم، چرتکه 

 

راضیم... 

 

 

۱۰ شب نوشت: تمام برنامه ریزیم با کمی جا به جایی درست پیش رفت و انجام شد. کارای دایی سر ساعت تموم شد. خواب و استراحت زمان بیشتری ازم گرفت : )) از طرفی یک ساعت رو همونطوری بی برنامه گنجونده بودم واسه اتفاقای یهویی (که خواب شاملش شد :/ ) که باعث شد ساعت کار کردن روی طرحم یک ساعت عقب بیفته ولی خب خداروشکر راضیم از عملکردم.

 فقط می مونه ویس یک ساعت و نیم کلاس چرتکه که بعد از انتشار پست می نویسم /تا جایی که در توانم باشه/

 

۹ نظر

خدایا شکرت.. واقعا شکرت :|

 

 واقعا بختم بلنده

اونم به چه بلندییییییییی :||

تا چندی پیش چرتکه مربی ۱۵۰-۱۶۰ بود جنس خوبش البته(چرتکه ۱۳ ستونه، با کیفیت و سبک)

ولی حالا

بار تو گمرک مونده و معلوم نیست وقتی آزاد بشه چقدر بکشن روش :((

استاد پیام داده که فعلا قیمت زدن ۲۰۰ تومن

الان میشه پیش خرید کرد و سفارش داد

ولی اگر آزاد بشه و بکشن روش.. ما می مونیم و حوضمون :/ :(

 

چرتکه مربی

 

۶ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان