این ترم به خوبی و خوشی تموم شد
از ده تا شاگردم فقط یاسین اذیت می کرد و دیر یاد می گرفت و خب همونم رد شد. شرمنده مامانش شدم. حس بدی داشتم وقتی ورقه امتحانیِ تصحیح شده یاسینو بهش دادم و با چهره ناراحت بهش گفتم :متاسفم. خودتون شاهد بودین چقدر واسش جلز و ولز کردم، ولی خب نشد. شرمندم!"
ناراحت شدم از ناراحتیش.. ولی خب یاسین علاوه بر اینکه جو کلاسو بهم می ریخت، تمرکز بچه ها رو هم از بین میبرد.. یه جورایی هم بچه هام و هم ماماناشون ناراضی بودن از یاسین.. منم که.. نکه از خدام باشه ولی خب تلاشمو کردم و نخواست.. و نخواستن.. اون زمانی که خودمو می کشتم و می گفتم با بچه ها کار کنید کار کنید... از در که برن بیرون تمامی آموزشا رو فراموش می کنن و فقط یه جرقه میتونه تمامی اطلاعاتو بازیابی کنه و اونم همت خودتونه(مامانا) کو گوش شنوا.. پیام میدادن که این جلسه یاسین نمی تونه بیاد.. این جلسه تکلیفاشو انجام نداده.. این جلسه فلان.. این جلسه بهمان.. چی بگم.. من دیگه حرفی نداشتم بزنم جز اینکه حرص بخورم..
+ گفته بودم استرسام بیشتر شده؟ استرسی شدم؟
ریزش موهام هم بیشتر شده.. وقتی با کش مو میبندم قطرش اندازه یه تیله درشت میشه :(( دیشب رفتم رو صندلی آرایشگاه نشستم و به خانم آرایشگر! گفتم بزن.. کوتاهِ کوتاه کن.
قد موهام به خط کمرم می رسید ولی خب کم پشت شده بود.
البته خیلی دلم بود کوتاهشون بکنم و یه مدلی بهشون بدم.. الان قشنگ شده
بازم راضیم :دی
راستی چرا وقتی کار بیخ پیدا می کنه میریم سراغ دوا درمون؟
دکتر لازم شدم..