(... دعا می کنی، همه را دعا می کنی، چه آنها را که می شناسی و چه آنها را که نمی شناسی. چه آنها که نامشان را در نامه های به برادرت دیده ای و اکنون خبرشان را از سپاه دشمن می شنوی و چه آنها که نامشان را ندیده ای و نشنیده ای. به اسم قبیله و عشیره دعا می کنی، به نام شهر و دیارشان دعا می کنی. به نام سپاه مقابل دعا می کنی!)
+ به اینجای کتاب "آفتاب در حجاب" که میرسم مکث می کنم. زمزمه وار میگم: یعنی برای ما هم دعا کردی؟ به اسم کشورمون، شهرمون و حتی اصل و نسبمون؟
ادامه میدم؛
(دعا می کنی، هر چند که می دانی قاعده ی دنیا همیشه بر این بوده است. همیشه اهل حقیقت قلیل بوده اند و اهل باطل کثیر. باطل، جاذبه های نفسانی دارد. کششهای شیطانی دارد. پدر همیشه می گفت: « لا تَستَوحِشوا فی طریق الهُدیٰ لِقلَّة اَهله. در طریق هدایت از کمی نفرات نهراسید.»
پیداست که کمی نفرات، خاصِ طریق هدایت است. همین چند نفر هم برای سپاه هدایت بی سابقه است.
... راستی نکند که فردا در گیر و دار معرکه، همین سپاه اندک نیز برادرت را تنها بگذارند؟
.
.
.
... می گویی: «حسین جان! برادرم! چقدر مطمئنی به اصحاب امشب که فردا در میان معرکه تنهایت نگذارند؟»
حسین (ع) نگرانی دلت را از لرزش مژگانت در می یابد، عمیق و آرام بخش نفس می کشد و می گوید: «خواهرم! نگاه که می کنم، از ابتدای خلقت تاکنون و از اکنون تا همیشه، اصحابی باوفاتر و مهربانتر از اصحاب امشب و فردا نمی بینم. همه ی اینها که امشب در سپاه من اند، فردا نیز در کنار من خواهند ماند و پیش از من دستشان را به دامان جدمان خواهند رساند.»)
++ بخش هایی از کتاب "آفتاب در حجاب" به قلم زیبا و روانِ "سید مهدی شجاعی"