ساعت چهار کلاس داشتم.
حوالی ساعت سه راه افتادم و کمی زودتر از چهار رسیدم و چون معاونش نیومده بود و در بسته بود، چند قدمی راه رفته رو برگشتم و روی نیمکت فضای سبزش نشستم.
یک ساعت کلاس با بچه ها، انقدری سرمو گرم می کنه و انقدر در حال فک زدن و قدم زدنم که اصلا متوجه گذر زمان نمیشم و تا به خودم میام که میبینم معاون مهد به در، تقه ای میزنه و میاد داخل و میگه مامانا منتظرن و اونجاست که تازه نگاهی به ساعتم میندازم و بلند میگم "بسه.. بقیه ش توی خونه.. برید خدانگهدار.. بگید ماماناتون بیان داخل"
+ میرم سمت پلاستیکی که لوازمم توشه.. بطری آبمو بر میدارم و درشو باز می کنم و... آخیش.. یه قلوپ آب.. دو تا.. گلومو تر می کنم واسه فک زدن پلان دوم که کلاس واسه ماماناس.. درشو می بندم و میذارم سر جاش.
جلسه اول یکم دست و پام می لرزید. اولین باری بود که واسه مامانا کلاس میذاشتم.. آخه اولین تجربه کاری بود که بعد از کلاس بچه ها، با مامانا در ارتباط بودم. اولین ها همیشه خاصن.. خاص.
یک ربع تا بیست دقیقه م آموزه های این جلسه و عملکرد و بازخورد بچه ها رو واسه مامانا توضیح میدم و تکالیف هفته جاری رو بهشون میگم و سوالای احتمالی رو جواب میدم و الخ..
++ خدایا شکرت.
پرسید از کجا میای که میگی یک ساعت تو راهی؟
میگم از فلان جا.. ولی همیشه استرس اینو دارم که نکنه سر ساعت حاضر نباشم. آن تایم بودن واسم با ارزشه..
لبخند میزنه و میگه.. سختت نیست؟ در جواب میخندم و میگم.. نه چون بهش علاقه دارم..
نمی دونه که خیلی زیاد بهش علاقه دارم : )
ماشاءالله
لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.