مواقعی که مامان و بابا تصمیم بر بیرون رفتن می گیرن دوست دارن منم باهاشون باشم، مِنهای یکی دو باری که من تمایلی بر همراهی کردنشون شون نداشتم و بابا یه جوری از دماغم در آورد و بهم فهموند که در هر شرایطی باید باهاشون باشم.. دقیقا همینقدر دیکتاتور گونه :/
امشب از اون شبایی بود که تصمیم داشتن برن خونه خان عمو و من...
اصصصصلا دوست نداشتم باهاشون برم و جرئت اینم نداشتم بگم نمیام.. قبل از اینکه سفره افطار جمع بشه دستور صادر شد که برم حاضر شم
از اونجایی که همیشه ظرفای غذا رو بعد از جمع کردن سفره بالافاصله می شورم، اینو دست آویزی قرار دادم تا کمی فرصت بخرم که حداقل دیرتر بریم :/
خلاصه حاضر و آماده جلو در بودیم. بابا طبق معمول سیگاری روشن کرد و شروع کرد آروم قدم زدن به طرف انتهای کوچه مون و من و مامان هم بعد از قفل کردن درای خونه راه افتادیم
اما افتان و خیزان :||
هنوز چند قدمی بر نداشتیم که بابا گفتن سرگیجه دارن و نمی تونن برن
آخ که نمی دونید چقددددر خوشحال شدم
نه از سرگیجه بابا
از اینکه خلوت امشبم با بیرون رفتن خراب نمیشه
از اینکه درسته حرف، حرف من نشد ولی اون چیزی شد که دوست دارم حالا مهم نیست به چه صورت.