خیلی وقتا، اگه برنامه ریزی کردم که چند روزِ آینده یه کای رو انجام بدم یا یه جایی برم، نا خواسته یه اتفاقاتی افتادن که کل اون برنامه ریزی که کردم همش کن فیکون شدن و به مرحله اجرا نرسیدن! برای مثال:
(این یکی خیلی اتفاق میفته) در طول هفته با مامانم سرِ اینکه جمعمونو چه طوری خوش بگذرونیم و کجا بریم صحبت می کنیم. اگه خونه مامان بزرگم(مادرِ مامانم) نریم گزینه های بعدی یا حرمِ یا بهشت رضا : ) ولی یهو همون روز، یا یه نفر زنگ میزنه که داریم میایم خونتون (از اونجایی هم که مامان خانمی مهمان نوازن خیلی به صورت غیرِ منتظره میگن تشریف بیارید، مراحمید و فلان!!!!) یا یکی زنگ میزنه که فلانی فوت شده! داریم میریم تشییع بدویین بیاین و فلان! (نه اینکه خدای نکرده هر هفته حلوای کسی رو بخوریم.. ولی اینم زیاد بوده.)
یا مثلا: شبِ پنجشنبه تصمیم گرفتم که فرداشو روزه بگیرم، واسه همین از اونجایی که وقتی روزه میگیرم رو به موت میشم، خریدای آشپزیِ روز پنجشنبه رو چهارشنبه انجام دادم. ولی وقتی به خونه برگشتم بهم اطلاع دادن که فردا عقد کنونِ دختر دایی آقا دامادمونه و به احترام زنمو جون باید اونجا بریم!
اینم از این.. کلا نباید برنامه ریزی بکنم خخخخ
دیروز ظهر برای اولین بار چلو مرغ درست کردم.. هیچ وقت از آشپزی کردن خوشم نمی اومد واسه همین هیییییچ تمایلی برای یادگیریش نداشتم. هیچ وقت هم خانواده ام منو مجبور به یادگیریش نکردن. پدرم معتقده به وقتش خودم یاد می گیرم 😇😅 و فکر می کنم الان وقتش بوده با توجه به شکستگی دست مادرم. تا حالا هر پلو یا چلویی رو که اجاق گاز و سفره به خودش دیده، خواهرم زحمتشو می کشید و درست میکرد ولی اینبار خودم خواستم یاد بگیرم و درست کنم (اینم یه تغییر باحال تو سال جدید 👏😀)
دیشب بعد اذان خاله و شوهرشون به همراه دو فرزندشون اومدن خونمون. نتونستم نمازمو سرِ وقت بخونم -_- این خالم خیلی خیلی هنرمنده، یه جورایی من به ایشون رفتم :دی آشپزیشون حرف نداره، در ضمن شیرینی های عیدشونم خودشون درست کرده بودن. وقتی سفره رو پهن کردم و مامانم گفتن که شام امشبو محبوبه درست کرده، باورشون نمیشد :/ خدایی خیلی خوشمزه شده بود و البته یه کوچولو تند *_* (به جای همتون خوردم 😂😂😂)
شوهر خالم یه مردِ خوش مشربه و خیلی خیلی شوخ.. کلی سرِ سفره دست پختمو مورد عنایت خودش قرار داد و کلی (به شوخی) ازش ایراد گرفت 😒 آخرشم گفت: «عِــــــــــــــــــــــــــی بدک نیست! میشه شوهرت داد و مطمئن بود که با دستپختت نمیزنی بکشیش» !!!! منم گفتم از خداش باشه دستپختِ منو بخوره! والاع ^_^
الان من نشستم رو مبل دم درِ پذیرایی و منتظرِ یه مرد لاغر و نحیف و دور از جونش مُردنی 😆 تا بیاد و من افتخارِ همسری بهش بدم و با آشپزیِ معرکم، تپل و چاقش بکنم؛ که هر کی هر جا دیدش بگه مشخصه دستپخت خانمت خیلی خوبه و به شکمِ ور آمدش اشاره بکنه خخخخخخ
+برنامه ریزی کردن یه وقتایی جواب نمیده ولی در کل چیز خوبیه.
+فکر نمی کردم یه روزی برسه که از آشپزی کردن خوشم بیاد و ازش انرڗی مثبت بگیرم.
+این صدومین پست منه تو نود و هفت روز : )) چه زود گذشت...
من به دنبال نگاهی هستم
که مرا از پس دیوانگی ام می فهمد ^_^
+غروبِ آدینتون بخیر و خوشی..