سلام.
بامداد چهاردهم فروردینتون بخیر و خوشی...
تو این پست می خوام خیلی کوتاه، سیزده به درمو مرور کنم... توجه نمودین، خیلی کوتاه -_-
پس...
تا آخرِ پست با من همراه باشید ; )
۱- دو سه شبه پیش بابایی اعلام کردن که مثلِ چند سال قبل، امسالم نمی تونن سیزده رو همراهمون باشن و باید بروند سر کار! (خودتون متصور بشید که چقدر ناراحت شدیم و سرِ خودشون و کارشون غُر زدیم)
۲- سر سجاده ی نماز صبح نشسته بودم و از امام رضا (ع) توفیق زیارتشونو خواستم.برای خودمم باور کردنش سخت بود که همون لحظه مامانم از اتاقشون بیان بیرون و به من پیشنهاد بدن که بر خلافِ دو، سه سالِ پیش که پدر روز سیزده حضور ندارن و خونه نشین بودیم، با هم به پابوسی امام رئوف بریم.
+نائب الزیاره و دعاگوی همه بودم.
۳- یک ساعت قبل اذان ظهر خودمونو به حرم رسوندیم. تا حالا نشده برم حرم و سری به کتابفروشی داخل حرم نزنم. برای من این، جزو جدا ناشدنیِ زیارت امام رضا (ع) محسوب میشه. خیلی اتفاقی از بدو ورود ذکرِ «ابو وصال... ابو وصال» سر زبونم بود. به اتفاق مادرم به دنبال این کتاب قفسه ها رو بالا و پایین می کردیم. دسته آخر وقتی ناامید شدم از راهنمایی که اونجا بود خواستم به من کمک کنه. ایشونم فرمودن که بهتره از آقایی که پشت سیستم نشستن بپرسم که آیا همچین کتابی رو دارن یا نه؟
جستجوها انجام شد و با لبی خندان به طرف قفسه ی مورد نظر به راه افتادمو و کتابمو خریداری کردم : )
+بارون به شدت در حالِ باریدنه.. خدایا شکرت.. حسِ خوبی داره وقتی داری خاطراتِ خوبتو مرور می کنی، موسیقی باران هم چاشنیِ حالِ خوبت بشه ^___^ ( ۱:۰۰ بامداد)
۴- تا رسیدیم خونه و با داداشی ناهار خوردیم و کمی استراحت کردیم، ساعت پنج بعدازظهر شد. به پیشنهاد من قرار شد یه فلاکس/فلاسک برداریم و بریم پارک نزدیک خونمونو چند ساعتی رو مادر_ دختری خوش بگذرونیم. (دیدن لبخند روی لبان مردم شهر، شور و نشاطشون، بازیهاشون، دورهمی هاشون آدمو به وجد میاره.. واسه من که کلی انرڗی مثبت داشت.)
۵- ساعت یازده خوندن کتابو شروع کردم.یه ساعت بعد به صفحه آخرش رسیدم! «ابو وصال*» جزو اون دسته از کتاباییه که وقتی شروع می کنی به خوندنش دیگه متوجه گذر زمان نمیشی. حتما حکمتی داشته که بعد از چند هفته که کتابفروشی حرم در دست تعمیر بود و بسته، یهو امروز ببینی بازه، و در کمال ناباوری وقتی دوستت بگه نصفه کتابفروشیا رو زیر و رو کرده تا پیداش کنه، تو دم دستت باشه و خیلی راحت به دستش بیاری.. بازم خدایا شکرت : )
*ابو وصال
روایت زندگی طلبه دانشجو، شهید مدافع حرم «محمد رضا دهقان امیری»
به قلم محدثه علیجان زاده روشن
خوندنشو از دست ندین.