وقتی اسمی از زلزله یا زمین لرزه برده میشه ناخداگاه زمین لرزه ی شهرستان بم به یادم میاد. زلزله ی ۶/۶ ریشتری شهرستان بم که سال ۸۲ اتفاق افتاد و میشه گفت فاجعه بود. تقریبا تمام شهر کوهی از آوارِ ساختمونای فرو ریخته شده بود. هنوزم وقتی بهش فکر میکنم چهار ستون بدنم میلرزه. نمیدونم و نمیتونم اونایی رو که شب قبلش کنار هم خوش و خرم میگفتن و میخندیدنو و روز بعد در به در دنبال خانواده و جگر گوشه هاشون بودن رو درک کنم. حتی فکر کردن به این که دیگه نتونم نفس کشیدن عزیزانمو بشنوم و احساس کنم اذیتم میکنه.
دیگه هیچ تصویر ذهنی از زلزله ندارم.
تا اینکه...
خواب بودم. نمیدونم چیشد که فقط با صدای داد و هوار مامانم که میگفت: «بلند شین و برین تو حیاط، زود باشین» بیدار شدم! وقتی بیدار شدم فقط احساس کردم زیر پاهام داره به شدت میلرزه. نمیدونم چطوری خودمو رسوندم تو حیاط. تو حیاط بود که کم کم بقیه رو دیدم و چشمم به داداشم بود که چطوری خودشو بدون عصاهاش به حیاط رسونده بود.
وقتی دیگه احساس ارامش کردیم و زمین لرزه هم قطع شد، اومدیم خونه. دورهمی داشتیم در مورد این اتفاق صحبت می کردیم که یهو به مامانم گفتم: «من چطوری با این وضع اومدم بیرون؟ بدون حجاب، بدون روسری!» داداشمم به جای ایشون جواب دادن که: «تو اون وضعیت کی حواسش به خودش بوده؟ همه به فکر جونشونن اونوقت تو انتظار داری یادت بیاد که حجاب نداری؟» واقعا حق با ایشون بود. تو اون لحظه اصلا فرصت فکر کردن نداشتم، به تنها چیزی که فکر میکردم پناه گرفتن و بیرون رفتن بود.
خیلی ترسیده بودم به طوری که به قول داداشم «سفید برفی» شده بودم. وقتی ازش پرسیدم که بدون عصا چطوری اومدی بیرون گفت همونطوری که تو یادت رفت حجاب کنی منم فراموش کردم پام شکسته و بدو بدو اومدم بیرون. حقم داشت طفلکی.
حتما جزییاتشو خوندین و میدونین، خودمم دوست ندارم درموردش بگم فقط اینو میتونم عنوان کنم که خدا خیلی خیلی دوسمون داشته که اتفاق خاصی برامون نیفتاده. البته کانون زلزله مشهد نبود و ما فقط احساسش کردیم...
جزییات بیشترش رو بخش دیگه چه خبر سایت جیم بخونید.
+خدایا شکرت : )