يكشنبه ۲۰ فروردين ۹۶
کوچکتر که بودم دوست داشتم روز به روز بزرگتر بشم و بتونم مثل خواهر و برادر بزرگترم کارهامو خودم انجام بدم. مثلِ الان یسنا که فقط دو سال و نه ماهشه و وقتی غذا نمی خوره بهش می گم غذاتو بخور تا قدت از خاله محبوبه بلندتر بشه و وقتی برق زدن چشاشو میبینم به خواهرم چشمک میزنم که حله و بشقابشو بیاره. وقتی غذاشو کامل میخوره، رو زانوهام بلندش می کنم و میگم ببین چقدر قدت بلند شده : )
ولی الان دوست دارم برم به سالهای خیلی دور... خیلی خیلی دور...
قبل تر ها از بعضی از اعداد واهمه داشتم، دوست نداشتم به اون سن برسم مثلا: از عدد هفده بدم میومد و بالطبع دوست نداشتم به اون سن برسم، یا مثلا از بیست و یک سالگی خوشم نمی اومد(هنوزم دلیلشو متوجه نشدم با اینکه هیچ خاطره بدی ندارم)
نمیدونم چرا برای بعضیا بیت و پنج سالگی جذابه؟ اصلا جذابیتیم داره اینکه بدونی و متوجه بشی یک ربع قرن زندگی کردی؟
کاش زندگی دکمه ی برگشت داشت!
کاش میتونستیم خودمون تصمیم بگیریم که به این دنیا پا بذاریم یا نه!
+نه روز دیگه مونده تا آغاز ربع قرن زندگی رو جشن بگیرم ^_^