یه وقتایی دوست داری زمان متوقف بشه. درست مثل بازیِ بالا بلندی که با عمو زاده ها تو حیاط بی بی جمع میشدیم و بازی می کردیم، وقتی احساس خطر کردی سریع بری روی یک بلندی بایستی و دست هاتو به حالت قیچی در هم بگیری و دو انگشت سبابه و کناریشو باز کنی و بهش بگی «اِستُپ»، «استپ گفتم دیگه، جلوتر نیا!»
امشبم از اون شبایی بود که دوست داشتم به زمان بگم «استپ... جلوتر نرو!»
مامانم تو آشپزخونه کنار اجاق ایستاده بودن و در تدارک غذای سحر بودن. اوایل که گچ دستشونو باز کرده بودن اجازه نمی دادم آشپزی بکنن. اما رفته رفته ازم خواستن که بذارم خودشون آشپزی بکنن. منم که حرف گوش کن کم کم حضورم تو آشپزخونه فقط در حد یه شستشو شد و تمام.
رفتم تو آشپرخونه و یه تعارف زدم که «بذارید من درست میکنم». قبول کردن و قبل از خارج شدنشون دو تا چایی ریختن و رفتن پیش پدرم. +منم که بوقم دیگه! :| یعنی تو که تو آشپزخونه ای پس خودت یه چایی واسه خودت بریز -_-
نمیدونم کی خان داداشم اومدن تو آشپزخونه که من حضورشونو متوجه نشدم، حتی نفهمیدم کی از تو کلمن برای خودشون آب ریختن! فقط وقتی به خودم اومدم که رد یه خنکی رو از روی ستون فقراتم و کمرم حس کردم.
هههههههههییییییییییععععععع .... نفسم بند اومد.
خدا بگم چیکارت نکنه مهدی!
تا به خودم بیام، از آشپزخونه خارج شده بود. غذا رو اجاق و شعله شم کم بود. رفتم پای شیر آب و مشتمو از آب پر کردم و رفتم بیرون. حالا این وسطم آب تو مشتم چک چک میکرد و میریخت پایین.
صداشو از تو اتاق شنیدم. آروم آروم رفتم تو اتاق وقتی به طرفم برگشت، بی هوا ته مونده های آب تو مشتمو به صورتش پاشیدم و تا مغزش تحلیل کنه که «کی بود؟ چی بود؟ چی شد؟» از اتاق به حالت دو فرار کردم. جای دیگه ای برای فرار نداشتم واسه همین پشت پدرم پناه گرفتم و گفتم: «بابا مهدی میخواد خیسم کنه!» از اون طرفم مهدی لیوانی رو نصفه از همون آب کلمن پر کرده بود و به طرفم می اومد.
+اینم بگم که از اول تا آخر ورجه وورجه های من و خان داداشم پدرم یک کلامم حرف نزدن و سرشون تو گوشیشون بود :| مامانمم یه نگاه میکردن و سرشونو به حالت تاسف تکون میدادن. یعنی خجالت بکشین، کی می خواین بزرگ بشین! : )))))
نخیر انگاری پدر گرام نمی خوان ازم حمایت کنن و باید خودم یه گِلی به سرم بگیرم. یه حالت تدافعی به خودم گرفتمو تمام جسارتمو ریختم تو صدام، یه ابرومو دادن بالا و گفتم:« آب بریزی، آب میریزما، تازشم باز می خوابیااا!»
نچ.. این ترفند به درد تک عمه م می خوره! چون فقط نگاه میکردن.
خیلی دخترانه وار رفتم کنارش ایستادم، اونم با لبخندی که رو لبش داشت بهم نگاه میکرد.
بهش گفتم: «بابا آبی که تو ریختی خیلی سرد بود تازشم من فقط صورت ناشورتو شستم بد کاری کردم؟» بعد گونشو بوسیدم، لیوان آب رو ازش گرفتم و تا ته سر کشیدم و رفتم سراغ غذایی که رو اجاق با شعله ی کم در حال جا افتادن بود، سر زدم.
+زندگیتون سرشار از این لحظه های هیجان انگیز : )
+دعاتون می کنم، دعام می کنید؟ : ))