تو هال نشسته بودم و داشتم به همراه خانواده (فقط مامانم -_- خخخ) خلیل کبابی رو میدیدم. به اونجا رسید که وقتی خلیل کبابی تو ماشینش نشسته بود و به پلاک رو آینه جلو ماشین دست کشید به یاد پلاک چهار قلی افتادم که پارسال پدرم از کنار حرم حضرت معصومه خریده بود. میدونستم کجاست واسه همین رفتم تو کشوهای میز تی وی دنبالش گشتم. سرم همینطور پایین بود و یکی یکی خرت و پرتا و کاغذا رو در می آوردم که یهو...
یه نگین عقیق ریزه میزه و خوشکل نگاهمو بطرف خودش کشوند. اصلا یادم رفت دنبال چی میگشتم. نگینو از تو کشو در آوردم و گرفتم جلو چشام و با لبخند بهش نگاه میکردم. هیچ وقت انگشتری با نگین خاصی نداشتم. جز حلقه م چیزه دیگه ای هم انگشتم نمی کنم. نگینو گرفتم سمت بابایی و با علم به اینکه عقیقه ازشون پرسیدم که هست یا نه؟ نگینو گذاشتم کف دستشونو از اونجایی که اینو خودشون خریدن با یک نگاه حرفمو تایید کردن و آخرشم چون از نقشه شومم با خبر بودن گفتن بذارم سر جاش.
کل ذوقم پرید!!
از اون موقع تا الان که ساعت 00:40 دقیقه بامداد هست یه گوشه بغ کردم و دارم به این نتیجه میرسم که یحتمل منو از پروشگاهی، سبد روان تو رود نیلی، جایی گرفتن و ایضا خارج کردن. به هر کدوم از داداشام انگشتر و نگین انگشتری قشنگی دادن ولی به من که رسید یهو وا رسید!!! عجبا!!
+چرا قهر کردن بلد نیستم؟
سر سنگین بودن با قهر کردن فرق داره هاا!
هر وقت دلخوری ای پیش میاد، بعد از اینکه کمی آروم شدم یا آروم شدن با یه روبوسی و کمی گفتمان همه چی حل میشه و میره پی کارش!
الان من قهر لازمم خو! ://