دیشب، افطاری خونه خان عمو دعوت بودیم. افطاری عمو گره خورده با شب بیست و هفتم ماه مبارک همان طوری که همه میدونن شب نوزدهم و بی بی به هم گره خوردن. اینا اصل موضوع نیستن. اصل مطلب دقیقا از وقتی شروع شد که ظرف های افطار رو دوره کرده بودیم و قصد شستنشون رو داشتیم. اصولا چند نفر ظرفا رو کف میزنن (کف مالی خودمون) چند نفری هم آبکشی میکنن. من تقریبا جزو گروه دومم اونم فقط به خاطر خنکای آب سرد هست، برام تابستون یا زمستون هم فرقی نمیکنه.
با مستاجر عموم، ظرفا رو آبکشی می کردیم و حین شستن، گه گاهی هم آب بازی می کردیم که ناغافل وقتی برای بار چندم رو صورتم آب میپاشه، فراموش میکنم چاقو تو دستمه و... تیزی چاقو شصتمو نوازش میکنه. منم که انگاری زخم شمشیر خورده باشم اولش یه (هییین) ه بلند سر میدم و بعد در به در دنبال چسب زخم؛ آخرشم انقدر دستمو زیر آب گرفتم تا خونش بند اومد و به چسب زخم نیازی پیدا نکرد.
دومین بد بیاری من اونجاست که دورهم نشسته بودیم و در مورد کلاسهای بافت مو صحبت می کردیم، اینکه چند ماهه ست و شهریه ش چقدره و اینا که یهو هوس بافتن موهام به سرم میزنه و از زن عمو کوچیکه می خوام که جلو موهامو به صورت تل ببافه.
نمیدونم از کی دیگه پشتیِ گل گوشم که اول اسمم به صورت لاتین هست از گوشواره جدا میشه و وقتی موهامو باز می کنم که آماده برای بافتن بشه، گل گوشم میفته و تازه متوجه میشم که پشتیش نیست.
اصل عکس که درسته! ولی این چرا چپه افتاده؟ o_0
اون که پیدا نشد هیچ، نزدیک بود حلقه ی نازنینمم گم بشه!! اصن یه وضی :دی به قول مامانم خوبه خودمو گم نمیکنم :||
کلا دیشب رو دور شانس بودم -_- : )))
+ دیشب وقتی خان داداش از باشگاه اومد دقیقا شبیه این ایموجی 😀 نگاش می کردم!
فکر کنم خُل شدم! آخه دیدن نبض گردن داداش کوچیکه وقتی یک گوشه از هال دراز کشیده و منتظر درد دندونش کمتر بشه، ذوق زدگی داره؟! آخه خیلی محکم می کوبید یعنی با شدت میزد :دی
خدایا شکرت ^_^