خیلی وقت بود با هم بازی نکرده بودیم. با هم که میگم دو نفری، خواهرانه منظورمه. یسنا معمولا بازی جومانجی شو تو کوله پشتیِ عروسکیش میذاره و سنگینی شو با لذت تحمل می کنه تا بیاد (به قول خودش.. با، هَـــــــیْن دیگه) بازی کنیم. لذت این کارشو از روی لبخندی که به لب داره میبینم، از اینکه به مامانش اجازه نمیده براش بیاره و خودش دوست داره بگیره.
بابایی بعد از ناهار کمی استراحت کردن و وقتی یسنا و آبجی خانم اومدن بیدار شدن. واقعا راسته که میگن نوه مغزه بادومه و از خودِ بادوم شیرین تره -_-
شنیدین که میگن « چون سر و کارت با کودک فتاد پس زبان کودکی باید گشاد»! وقتایی که فنچولای فامیل بیان خونمون، همه، از مامان و بابا گرفته تا منو داداشام، یهو کوچولو میشیم و باهاشون بازی می کنیم. حالا شاید تعریف من از این"کوچولو شدن" با داداشام فرق کنه ولی...
اصل رو بچسبید و دنبال حواشی نباشین ^_-
خلاصه خونه کسی نبود و من و آبجی خانم تنها بودیم. من جومانجی رو پیشنهاد کردم ولی ایشون منج دونفره رو. رو گوشیم این بازی رو نصب کرده بودم برای اوقات تنهایی یا وقتایی که ذهنم خسته ست. عجیب بهم آرامش میده!
اولش با کمی کُری خونی شروع شد. کم کم گرم شدیم و جو بازی به حد اعلا رسید. از اون طرفم آبجی خانم از پلی لیست گوشیش آهنگ مورد علاقه مونو گذاشت و شروع کردیم به هم خوانی با صدای بلند. ^_^ این وسطم کلی با هم خل بازی در آوردیم و بلند بلند می خندیدیم. تقریبا چند هفته ای میشد که دلم یه خوشی دو نفره می خواست.. خواهرانه : ) خودم و خودش حتی بدون عشقم یسنا خانم :دی
+لحظه لحظه ی زندگی تون لبریز باشه از عشق و محبت و حس خوب دوست داشتن و دوست داشته شدن ^_^