سه شنبه ۱۳ تیر ۹۶
دیروز بعدازظهر مامان بزرگ و خاله ها اومده بودن خونمون. خبر نداشتن که جناب پدر مسافرن وقتی به خاله کوچیکه گفتم با یه حالت تعجبی برگشت سمت پدرم و گفتن جالبه یهویی شب قبل تصمیم می گیرن بیان خونه ما! اون یکی خاله م می گفت به دلمون برات شده بود که خبراییه!! تهشم گفتن خواستین چادر بیارین، واسه من پنج متر بیارین! [آخه یک قواره چادری فکر کنم چهار متر و نیمه ولی واسه ما قد بلندا 😎 پنج متر استفاده میشه! : )) ]
روز قبل با پدر گرام در مورد سوغاتی که صحبت می کردیم می گفتن چون تنها هستن و مامانم باهاشون نیستن، حوصله ی بازار گردی ندارن و قرار شد برای هر نفر یک مهر+ یک عدد دُرّ نجف بیارن. من که استقبال کردم چون هم خریدش راحته و هم جایی رو اشغال نمی کنه و از همه مهم تر باارزش م هست : ))
شب هم خانواده ی پدری اومدن خونمون تا مراسم خداحافظی رو به جا بیارن. آخه کسی نمی تونه بره فرودگاه و اونا از یه تایمی به بعد دیگه با خانواده نیستن و همراه سازمانشون هستن! :((( :|
سفر بابایی خیلی خیلی یهویی درست شد. اصلا باورکردنی نبود. مشکل کارت پایان خدمتشون، پاسپورتی که تاریخش گذشته بود و تمدیدش چند روزی طول میکشید، و از همه مهم تر سازمانی بود که پدر اونجا فعالیت دارن، چون اصلا قرار نبود این گروه فرستاده بشن. همه اینا باعث شده بود که ناامید بشیم. ولی درست از جایی که انتظارشو نداشتیم، خدا جورش کرد.
قوربونت برم که هوای دل شکسته رو داری.. میشه یه نگاهی به دل منم بندازی!
میدونی که چقدر عاشقم...
میدونی که برای رسیدن و دیدن اون مکان مقدس چقدر لحظه شماری می کنم!
اللهم الرزقنا کربلا...
صل الله علیک یا اباعبدالله...