خداروشکر آش پشت پای بابایی رو هم به سلامتی دادیم و جمع شد. بلاخره دیشب دلم رضا داد تا باهاشون از طریق ایمو حرف بزنم. هر بار که تماس می گرفتن به بهانه هایی از صحبت کردن باهاشون در می رفتم. نمیدونم چه مرگم شده بود! ولی وقتی صورتشونو دیدم، انگاری که مثل همیشه رو مبل مخصوص خودشون نشسته باشن، شروع کردم به صحبت کردن. انقدر حرف زدم و حرف زدیم که هم اتاقیای بابا ازشون هی میپرسیدن چی میگه -_- (کنجکاوا :| به شماها چه خو :/ )
+من دارم اینور صحبت می کنم، بابایی داره با قهقهه حرف منو براشون تعریف میکنه! (البته فقط سوتیا و چیزایی که قابل پخش باشه رو توضیح میدادن :دی) منم داشتم از دستشون حرص می خوردم که چرا اینا رو براشون تعریف میکنه!
به جناب پدر میگم وقتی زیر قبه بودی واسه من چی دعا کردی؟ به نظرتون چی در جوابم گفتن؟
میگن از خدا خواستن منو شفا بده و اون وسطم دو سه تا فحش دادن -_- (نمیدونم اینو جدی گفتن یا مزاح کردن؟!) الان من خوشبخت ترین دختر روی زمینم که پدرم تو مقدس ترین جای دنیا برام همچین چیزایی رو خواستن و گفتن :|||
سازمان قرار بود از همینجا بهشون یه چفیه، یه کتابچه ی دعا و یه کلاه بدن. منم ازشون قول گرفتم که چفیه رو هر جا رفتن همراهشون داشته باشن و واسم متبرک کنن. ولی خیلی نگرانِ اینم که شاید وقتی برگردن یه نفر از رو دوششون برداره. آخه دیدم که میگم.
+عنوان: هویجوری :دی
+دلم یه پست طویل می خواست ولی این شد که میبینید! : )))