ساعت یک نیمه شب با پدری صحبت کردم. اولش هی صدا و تصویر قطع میشد چرا که نت نجف ضعیف بود. کمی با هم چت کردیم و دوباره بهشون زنگیدم. دلم براشون تنگ شده بود ولی بیشتر دلم هواییِ اون چفیه ای شده بود که قراره به من برسونن ^_^
چند سال پیش که رفته بودن، از کربلا چفیه ای خریداری کردن و اونو همه جا طواف دادن ولی وسط راه گم میشه و حسرت یک چفیه ی متبرک شده سر دلمون می مونه!
وقتی بهشون گفتم که تو راه برگشت بذاریدش تو چمدون با حالت ناراحت کننده ای گفتن که انگاری قسمت نیست یه چفیه از عتبات بیارم :( خیلی جلوی خودمو گرفتم که نصف شبی سر و صدا نکنم.
آخه پدری خیلی سر به هوان جوری که تو طوالت قشم عینک برندشونو گم کردن و اونجام من چقدر سرشون غر زدم.
حالا من ناراحتم که چرا گم کردن، از اون طرف پدر گرام برای من لب میزنن که گم نشده حرص نخور -_-
آخرش با یه حالت دو نقطه خط صاف نگاشون کردم و گفتم حیف که دورین و گرنه یک تار مو روی کله ی مبارکتون نمیذاشتم!
+ یه سوال برام پیش اومد که
قرار شده بود ساعت چهار راه بیفتن و زمینی برن اهواز.
امیدوارم امسال یه چفیه متبرک شده به دستم برسه!