خاله بودن با تمام لحظات خوب و شیرینش، یه وقتایی تو رو تا سر حد جنون می رسونه. اونجا که چند ساعته داری اتاقتو جز به جز و کمد به کمد می گردی تا خودکار آبیِ نازنینتو پیدا کنی.
قضیه از این قراره که دیروز وقتی اومدم تو اتاق، دیدم یسنا خانم داره با خودکارم بازی می کنه و سر اونو در آورده و گذاشته بود تو جا مدادی ای که تازه درست کرده بودم. امروز بعدازظهر وقتی اومدم تو اتاق و بی هوا به سمت جامدادی م رفتم دیدم، جا تره و بچه نیست، سر خودکار هست ولی خودش...
جالب اینجاست که همین گودزیلای چهارساله زیپ کیفمو باز کرده و تمام مداد رنگیاشو انداخته تو کیف من و دوباره زیپشو بسته ولی باز هم اثری از خودکارم نیست.
+تازگیا وقتی یسنا قهر میکنه و میره تو اتاق، بنده باید نازشو بکشم 😑 میرم و بهش میگم(با لحن یه دختر کوچولو)
فک کنم یه جوجه کوچولو تو اتاقم نشسته درسته؟ جوجه کوچولو رو کی اذیتش کرده؟
همین مکالمه ی کوتاه باعث میشه که با شیرین زبونیش ماجرا رو برام تعریف کنه...
دنیای بچه ها خیلی شیرین و خاصه... خیلی.
با اینکه چیزی از دوران کودکیم به خاطر ندارم ولی باز هم اونو بیشتر از زمانِ حالم دوست دارم.
اصن فکر کنم تمام آدما اون دورانو بیشتر دوست دارن نه؟