چند شب پیش بابایی از یه مرخصی ده روزه ی تهران_قم_شمال می گفت. داداشام با تهران و شمال مخالفن.. میگن مسافرت فقط قشم.
راستم میگن. تا حالا تمام مرخصی های جناب پدر رو تو جنوب و قشم گذروندیم. پدرم همیشه روزهای مرخصی شو سعی می کردن تو فصل های پاییز و زمستون بگیرن. ولی اینبار هر کاری کردن نتونستن عوض کنن.
ساحل زیبا و دریای زلال جنوب با مردمان خونگرمش یه چیز دیگه ست. ولی تو این فصل غیر ممکنه.
داداشام نمیان پس، قرار بر این شد که بی بی و بابا بزرگ رو با خودمون ببریم.
تا دیشب همه چی اوکی بود و قرار شد پنجشنبه صبح راه بیفتیم تا جمعه صبح جمکران باشیم ولی یک ساعت پیش بی بی گفت نمیاد. اگه ایشون نیان مسافرتمون کنسله. (به دلایلی)
+تو پست دیدارم با اسی، بهار می گفت خب چرا شما نمیای قم؟
در جوابش گفتم باید بانو بطلبه... بغض داشتم و گفتم.
آواتار یکی از دوستان نمای گنبد مسجد جمکرانه. هر وقت میبینم هوایی میشم. دو ساله که نرفتم. دو ساله که دلم پر میکشه و یاد روزی می افتم که برای اولین بار گنبدشونو از پشت شیشه ی ماشین دیدم.
کاش بشه...
کاش.