تو این چند روزی که خونه خاله جان می رفتیم، راهمونو به سمت پارک نزدیک خونه شون کج می کردیم و از بین دار و درخت و پیر مردای مهربونی عبور می کردیم که با هر بار دیدن صورت پیر و چروکیده شون لبخندی به لب داشتن که هیییچ وقت اون نگاه ها و لبخنداشونو فراموش نمی کنم. جالبه که هر بار و هر روز و هر ساعتی که می رفتی این نازنینا رو نشسته بر روی همین نیمکت میدیدی ^_^
امروز چون میدونستم روز آخریه که تو اون ساعت و اون پارک قدم میزنم، خواستم خاطره شو ثبت کنم تا یادم بمونه چه نازنینانی رو تو این چند روز دیدم. وقتی ازشون درخواست کردم که اجازه بدن ازشون عکس بگیرم این آ سید با یه لبخند زیبایی گفتن "بگیر بابا جان"!
اگه عجله نداشتیم حتما چند دقیقه ای پای صحبتاشون می نشستم حظشو میبردم. ^_^
*اینم فایل صوتیِ عنوان بالا که محمد اصفهانی خونده : )
+ گوگولی ان نه؟ ^_^ اصن عاشقشون شدم 🙈😄