`

چهل و هشتم


دیروز صبح تو خیابان منتهی به حرم بابایی زنگ میزنه به مامانو میگه برگردین همونجایی که پیاده تون کردم باید برگردیم خونه!

من تو حال خودم بودم و از محتوای تماس چیزی نمیدونستم. وقتی به خودم میام که میبینم چند قدمی از مامان جلوترم و مامان داره با گوشی حرف میزنه. همون چند قدمو با گام های بلند کم می کنم و میرم نزدیکشو می پرسم اتفاقی افتاده؟ که میگه باید برگردیم. ناراحت میشم و غر میزنم که چرا ما که تازه راه افتادیم. که میگه پدر زنداییت فوت شدن. اولش ناراحت میشم ولی بعد میگم "خوش بحالش چه روز خوبی رفت"!


+در روایات اومده که (نقل به مضمون) میگن اگه فردی شب و روز جمعه بمیره و دفن بشه، ملک الموت بهش سخت نمی گیره و از اون طرفم سوال و جواب و فشار قبرشم کمه!  


اسم مرحوم به همراه اسم پدرش رو روی یه تکه کاغذ می نویسم و میرم مسجد. جلوی در ورودی آقایون یکی از خادمینو میبینم و میدم بهش و تاکید می کنم که نگه من دادم. بگه یکی از نمازگزارا درخواست خواندن نماز وحشت برای متوفاشو داره، همین.


با حال خراب میرم بالا و تو صف نماز می ایستم. بچه ها یکی یکی میان و کنارم میشینن. با هم احوال پرسی می کنیم که یکیشون متوجه بی حالیم میشه. میگم چیزی نیست و کمی خسته م.

نماز تموم میشه. گویا یکی از نمازگزارا نذرشو آورده مسجد. غذایی که من دوسش دارم/عدس پلو/ با کمک بچه ها، بین نمازگزارا تقسیم می کنیم و دوباره میرم یه گوشه میشینم. حاج آقا رسیده به روضه ی امام حسن مجتبی، غریب مدینه! چشام آماده ی باریدنه. ولی فعلا نم اشک و تار شدن دیدمو حس می کنم که با سوال ز دیگه نمی تونم خودمو کنترل کنم و اشک میریزم. شونه هام می لرزن که متوجه حلقه شدن دستش دور بازوی راستم میشم. تا حالا روی شونه کسی زار نزده بودم. در گوشم میگه محبوبه تو خیلی پاکی واسه منم دعا کن که اشکام شدت می گیرن و با هق هق سر میدم بالا که یعنی نه نیستم، که اگه بودم حال و روز خودم "این" نبود. 

کمی تو جام تکون می خورم که متوجه میشه و دستشو از دور بازوم باز می کنه و صاف میشینم. ازش عذر خواهی می کنم که با اشکام حالشو بد کردم. بلند میشم و به سمت قفسه ی کتب ادعیه میرم.

مفاتیحو بر میدارم و شروع می کنم به خوندن"... یس... والقرآن الحکیم... انک لمن المرسلین... علی صراط المستقیم..." آروم میشم و برای آرامش روح تازه درگذشته دعا می کنم.


درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان