۱- نمیدونم چقدر تو درگاه ایستاده بود ولی همین که برگشتم و متوجه حضورش شدم، شاکی وار بهم میگه چرا لباس گرم پسرشو در نیاوردم! میگه ببین پشتش خیسه عرقه! (تو دلم گفتم به من چه خخخخخ والا)
چرا حس کرده که وظیفه ی مربی مهدِ که لباس بچه شو از تنش دربیاره؟ مخصوصا پسر این خانم که انقدر شیطونه که یه جا بند نمیشه و یه حرف رو باید ده بار بهش بگی تا بفهمه.
مربی اومده تو کلاسو جریانو براش توضیح دادم میگه، از همون روزای اول ماها همین کارو کردیم حالا فکر می کنه این وظیفه ی مربیاست. نمیدونه که نمیشه به زور لباسو از تن بچه هاشون در آورد.
۲- خیلی وقت بود پا به توپ نشده بودم. امروز با پسرا فوتبال بازی کردم. خیلی لذت بخش بود مخصوصا کمر درد بعد از ظهرم -_- آخه با هر گلی که میزدیم، زننده ی گل رو بغل می گرفتمو و می چرخوندمش. رسیدم خونه دیگه ولو شدم :|
بی جنبه م خودتونید : ))))
+ چرا وقت نمی کنه کتابمو بخره؟ :( بابامو میگم.
کتابفروشی تو مسیرم، کتابمو نداره برای همین یه هفته بیشترِ که به جناب پدر گفتم برام بخره. ایشونم که میگن اصلا وقت نمی کنم. با این وضعیت قیمت کتاب، فکر کنم آخرش مجبور بشم دوباره توی یه کتابخونه ای عضو بشم :|