ساعت 1:47 دقیقه بامداد روز یکشنبه ست. تازه از خواب! یا بهتره بگم این کابوس لعنتی باعث بیداری من شد وگرنه تا خود صبح لالا کرده بودم.
سنم به جنگ نمی خوره. از وقتی خودمو شناختم تمام درک و فهمم ازجنگ شد یه سنگ قبر؛ سنگ قبر یه شهید. و بعدها علاقه م به شهید کاوه و دفاع مقدس منو به سمت خوندن زندگی نامه شهدا سوق داد. همین.
شاید حضورم بین بچه ها باعث شده خوابهامم کودکانه باشه و به این سمت بره. نمیدونم اون فرمانده ی کریه منظرِ لعنتیِ عراقی چی از جونم می خواد که هر دو باری که این کابوسو دیدم بهمراه یه کودک عراقی، تفنگ به دست جلوی چشمان به ظاهر بسته م نمایان میشه!
توی یه اتاقی رزمنده هایی رو میبینم که تو اون خونه و اتاق محاصره شدن. مهماتشون تموم شده. (چشامو میبندم. فشاری که به چشمام میدم گویای اینه که دارم تمام سعیمو می کنم به یاد بیارم اونچه رو که دیدم.) دوباره از سر گرفته میشه و صدای تیراندازی به گوش میرسه. ... (یادم نمیاد) داره میاد بالا، میدونه دیگه تیری براشون نمونده. قفل درو با یه تیر باز می کنه. اتاق به حالت نیمه تاریکه، فقط دو نفر زنده موندن. با خشونت میارشون پایین. توی یه اتاق دیگه. منم خواسته یا ناخواسته همراهیشون می کنم.
....
چهره ی رزمنده ها رو ندیدم.
در باز میشه. با دو تا کودک عراقی اومد داخل. بچه ها لوله ی تفنگ ها رو به سمت رزمنده ها می گیرن و بعد...
صدای جیغ یه زن.
گنگ و وحشتناک.
+ تو این سه چهار ساعتی که چشامو بستم، دو بارِ متوالی همینو دیدم.