امروز گرفتم.
در وصف این کتاب همین یه جمله ی پشت کتاب کافی ست تا مخاطب جذب یک کتابِ داستانِ طنز بشه: " هنگام مطالعه با صدای آهسته بخندید، همسایه ها خوابیده اند. "
داستان در مورد یه خانواده ی بجنوردیه که " محسن" پسر کوچک خانواده روایتگر و نقش اصلی و در کل طناز ماجراست.
+ بخونید. ضرر نمی کنید : )
+ یه برش از کتاب به روایت تصویر
+ تایم ژیمناستیک شون بود. بچه ها رو به مربی شون سپردیم و دوباره برگشتم تو کلاس تا رضایت نامه ی امروز (چهارشنبه) شونو به کیف هاشون بچسبونم تا والدینی که میان دنبالشون، در نگاه اول ببینن. قراره به مناسبت هوای پاک فسقلامونو به یه جشن ببرن و بازیگر محبوب دهه هفتادیا یعنی فسقلی عزیز رو هم بیارن تا برای بچه ها اجرا داشته باشن.
کارم تموم شد و یه سر به کلاس مجاور زدم و برای یک لحظه زمان از دستم در رفت که متوجه شدم تایم کلاسشون تموم شده. وقتی بر گشتم تو کلاس با صحنه ی زیر مواجه شدم. این شالگردن فلک زده ی بنده ست که یکی از همین فسقلا از روی جا لباسی برداشته و دست و پای بقیه رو باهاش میبنده -__-