ضد حال بزرگی بود.
روی نیمکت نشسته بودم و همینطور که پاهامو ازش آویزون کرده بودم تیک وار تکونشون میدادم. تو کلاسمون دو تا ریحانه نام داریم و هر دو هم یه جور خاص دوستداشتنی ان ^_^ یکی شون از پشت سرم از گردنم آویزون شده بود و اون یکی هم روی پاهام نشسته بود و کوآلاوار شالگردنمو محکم چسبیده بود تا نیفته. شعرامونو می خوندیم و می خندیدیم غافل از اینکه شازده پسرامون روی میزا راه میرفتن و سر و صدا می کردن که یک آن خانم مدیرو توی درگاه دیدم :| سریع بچه ها رو از خودم جدا کردم و به احترامشون بلند شدم و سلام کردم. متاسفانه خانم ه (مدیر) از توی دوربین هایی که تو کلاسا و محوطه ی مهد گذاشتن به همه چی و همه کس اشراف دارن. البته دوربین رو برای چک کردن مربیا نذاشتن چرا که تقریبا دو سه ماه پیش یه دزد نابکار به مهد دستبرد میزنه و از اقلام و وسایل بچه ها که تو کمد ها و طاقچه ها تعبیه شده دزدیده و برده بود.
خلاصه که خیلی عصبانی طور رو به من گفتن: " محبوبه جون! بچه ها چرا روی نیمکتا بدو بدو می کنن؟" !!!!! منم خیلی ریلکس گفتم که به حرف نمی کنن نمی تونم که بزنمشون میترسم مثل سری قبل برام دردسر بشه. یکم بچه ها رو دعوا کردن و رفتن. اما ضد حال بزرگی بود. اینکه من حریف چندتا بچه نمیشم. اُبهت ندارم چرا که همیشه با لبخند دعواشون کردم. اینکه هر بار اخم کردم، بعدش خندیدم. اینکه بچه ها دوست دارن توی حیاط بدو بدو کنن و بازی کنن ولی مامانا هر روز وقتی بچه ها رو میارن تاکید می کنن که پسرم، دخترم توی حیاط نره، سرما می خوره :| [ نیست هوا خیلی سرده :/ ]