جمعه ۴ اسفند ۹۶
خونه بی بی بودیم. بارون می اومد. اولش نم نمک بود و آروم ولی بعد شدت بارون بیشتر شد. قطرات بارون با شدت بیشتری خودشونو به شیشه پاسیو(ملاقی)ی خونه بی بی می زدن. نمی تونستم فکر و ذهنمو متمرکز کنم و پا به پای بقیه "خانه ما" ببینم. در یک تصمیم ناگهانی پاپوش هامو در آوردم و بدون شال و لباس گرم پریدم توی حیاط و زیر بارون لبخند زنان دعا می کردم و می چرخیدم.
+کسی هست که از بارش بارون ناراحت بشه و حتی قدم زدن زیر بارون رو دوست نداشته باشه؟
من عاشششق بارونم *___*