الان من چطوری حسمو بیان کنم که قشششنگ معلوم باشه که چقدر خوش گذشت و چقدر همه چیز با برنامه و عالی اجرا شد؟ : )
بعد از نماز رفتم تالار. همه همکارا اومده بودن با لباسای کارگری :دی البته وضع منم بهتر از اونا نبود :|
دکور و چیدمان تالار جوری بود که صندلی عروس و داماد! مرکز تالار بودن پس باید یک جوری میزا و صندلی ها رو میچیدیم که همه، سنِ و صحنه رو ببینن و مانعی وجود نداشته باشه. همه ی صندلی ها رو به صورت سالن سینما پشت سر هم و با فاصله چیدیم.
پروسه چیدمان و تغییر دکور و تزیین صحنه از ساعت دوازده تا خودِ یه ربع به سه طول کشید و این وسط فقط یه چای و بیسکوییت خوردیم چون اصلا وقت نشستن نداشتیم.
ساعت سه بود و کم کم خونواده ها و بچه ها از راه رسیدن. هر کدومشون که می اومدن از پدر و مادراشون جدا می کردیم و به سالن مجاور انتقالشون می دادیم برای هماهنگی های آخر و همچنین پوشوندن لباس های مخصوص نمایش و اجرا. (که چقدر انرژی گرفت ازمون)
با هزینه هایی که از بچه ها گرفته بودن یک گروه اجرا و موسیقی (همون دی جی :دی) آوده بودن. هفت هشتا برنامه ما داشتیم و وسط اجراهای بچه ها آقای مجری یه نطقی می کردن با چاشنی طنز که از حق نگذریم کار بلد بود. یعنی اصلا تو چهره پدر و مادرا خستگی رو نمیدیدم. همه این شکلی بودن 😁😄
از بچه هامون بگم که امروز عالی بودن حتی همون ایمان شر و شیطون هم آروم بود و حرف گوش کن ^_^
یه جشنواره غذا هم داشتیم که تایم آخرو بهش اختصاص داده بودیم و ملت دلی از عزا در آوردن -_- و چقدددددر ریخت و پاش کردن. از پوست کیک و آبمیوه که پذیرایی شون بود بگیرید تاااااا تکه های غذا و ژله و مله و خورده های رشته های ماکارونی -_- چند باری نزدیک بود شترق بخورم زمین بس که سرامیکا سُر و لغزنده بودن :|
چون برنامه هامون تا هفت شب طول کشید و از اونجاییم که شب چهارشنبه سوری بود به صورت نمادین یه برنامه آتیش بازی هم تو محوطه تالار برگزار کردیم و بازم باید بگم که چقدددددددددر با بچه ها خوش گذروندیم و جیغ جیغ کردیم ^_^
خلاصه ش اینکه، همه چیز عالی بود.
از تدارکات و پذیرایی
تا اجرا و گروهِ سرود بچه ها
با اینکه امروز پدر کمرم در اومد، ولی همون ده دقیقه پایانی که مدیرمون سوپرایزمون کردن و جلوی مامان باباها از پرسنلش که ما باشیم قدردانی کرد و یه گلدون گل هدیه داد که باعث شد خستگی این چند روز مخصوصا امروز از تنمون خارج شه.
+خدا جونم!
میسی که هَسی ^_^