جمعه ۱۰ دی ۹۵
چقد خوبه تو یه خونواده ی پر جمعیت به دنیا اومده باشی. شیشتا عمو داشته باشی، هر کدوم از عموهاتم دو سه تا بچه قدو نیم قد داشته باشن؛ و چه بهتر که بعضی از اونا، هم سن خودت باشن.
منو خواهرم با دو تا از دخترای خان عمو جونم هم سنیم.حالا بماند که تو بچگی لباسایی که می خریدیم کپی هم بودن، و فقط رنگاشون با هم فرق داشت. اگه سفری رفتیم با هم بودیم. یا تو دورهمی هامون ما چارتا کنار همیم. دالتونا رو میشناسید؟ ما خواهراشونیم. این اسمو عمه ی نازنینم رومون گذاشته 😕
دیشب خونه بی بی ( تو خونواده ی بابام، نوه های بزرگ به مامانِ بابا، میگن بی بی) یه دورهمی به صرف تلاوت قرآن داشتیم. هم واسه سالگرد شهادت عمو حسنم و هم، بقیه ی امواتمون.
بی بی کلا هوله! نه اصن خیلی هوله! از چند ماه قبل از سالگرد همه رو دعوت می کنه! حالا شهادتشون کیه؟ ۱۵ دی!
بعد از مراسم و صرف شام، دالتونا که ما باشیم به اتفاق یکی دو تای دیگه از عموزاده ها، پانتومیم بازی می کردیم. نمیدونم کجای بازی بودیم، که یهو صدای خنده ی عموهامو از پشت پنجره ی اتاق شنیدیم! نمیدونم چه اصرای دارن که وقتی بهشون تعارف می زنیم که تو بازی هامون شرکت کنن، نمیان، ولی وقتی که داریم مسخره بازی (شما بخونید دلقک بازی :) ) در میاریم، یهو صدای منفجر شدنشونو از پشت سرمون میشنویم!
+ من تو نمایش پانتومیم استادم. همچنین تو حدس زدنش؛ کلا یه چیزایی می گم و اجرا می کنم که هممون می پوکیم از خنده!
دور سوم یا چهارم بازی بودیم. نوبت من بود. داشتم بازی می کردم که یهو نوه ی عموم که نُه سالشه بر گشت و گفت : خدایا این خوشی رو از ما نگیر!
+ منظورش من بودم آیا؟ یا کلا گفت؟!